چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

دانلود مقالات پايان نامه

نظريه‌هاي خود در روان‌شناسي

۱۴۰ بازديد

نظريه‌هاي خود در روان‌شناسي

نظريه‌هاي خود در روان‌شناسي بويژه در مباحث مربوط به روان‌شناسي شخصيت ناظر به توضيح و تبيين پديدآيي، تحول و تشكيل هويت شخصي و خود مي‌باشند. بر اين اساس آگاهي و هوشياري انسان درباره خويش بر دو پايه وحدت و هويت استوار است. در بعد وحدت، مجموعه استعدادها، تمايلات و صفات انساني با يكديگر اختلاط و امتزاج پيدا مي‌كنند و كليت واحدي را تشكيل مي‌دهند. ركن وحدت احساس كلي است كه هركس به مجموع حيات جسماني و رواني خود يعني به وجود واحد دارد. آدمي با همه تكثر و گوناگوني كه در عناصر وجودي خود دارد يك نوع پيوستگي را در خود احساس مي‌كند. اين احساس پيوستگي و كليت توحيد يافته را اصل و يا ركن وحدت مي‌ناميم كه نشانه‌اي از سلامت رواني است. آدمي همه صفات و فعاليتهايش را به يك كليت و نظام رواني نسبت مي‌دهد و در اين اسناد از واژه‌هاي من، مال من، خود و خودم استفاده مي‌كند. اين وحدت در اثر تركيب و توحيديافتگي داده‌هاي بيروني و دروني وانسجام آن در شاكله فرد به وجود مي‌آيد. بعد دوم هويت است كه ناظر به دوام و بقاي آگاهي انسان به وحدت و يكپارچگي خود در طول زمان مي‌باشد. اين احساس به صورت تداوم و پيوستگي زماني درك مي‌شود وقتي متوجه مي‌شويم كه با گذشت روزها و سالها و با همه تغييرات ظاهر وباطني «همان» هستيم در حقيقت به هويت دست يافته و تعريفي از خويشتن به عنوان يك كليت توحيد يافته داريم (پورحسين، رضا، 1383).

به لحاظ تاريخي، بحثهاي مربوط به خود در دو دوره اوليه و عمومي مطرح بوده است. در دوره اوليه خود شخصي مورد تأكيد قرار گرفته و در دوره بعدي علاوه بر خود شخصي، بر جنبه‌هاي عمومي‌تر و اجتماعي آن نيز توجه شده است. در تعريفهاي اوليه، خود به رويدادهاي ذهني در يك شخص اشاره داشته كه در زمينه زيستي فرد وجود دارد. در تبيين‌هاي بعدي ضمن تأكيد بر رفتارهاي عمومي براساس نظريه خود، روان‌شناسان بر ساخت خود تأكيد ورزيده‌اند. روي آوردهاي متنوعي در اين باره ارائه شده‌اند كه خود را به عنوان تجربيات ضبط شده و انسجام يافته و داراي ساخت قلمداد مي‌كنند كه رفتار انسان را سامان مي‌دهد. در دوره بعدي، عمده تحقيقات بر تحول خود متمركز بوده‌اند بطوري كه اين مطالعات به سوي شكل‌گيري نظريه خود سوق داده شده است. نظريه‌اي كه براساس آن خود، مطالعات را دروني‌ مي‌كند، رفتار را برمي‌انگيزاند و تصميم‌هاي مؤثر فردي را مي‌سازد (پورحسين، رضا، 1383).

نظريه‌هاي اوليه مربوط به خود، ثبات و استحكام منطقي نظريه‌هاي علمي را ندارند و بوسيله روشهاي غيرنظام‌دار ارزيابي مي‌شوند. اما تحول اين نظريه‌ها در خلال قرن بيستم گذار از بررسي خود شخصي[1] به خود اجتماعي[2] را در پي داشته‌اند به طوري كه واژه خود با پسوندهاي فراواني كه عمدتاً بار اجتماعي دارند به كار گرفته شده است. پسوندهاي متنوع خود نظير خود پنداشت، حرمت خود، خودآگاهي، خودارزشيابي، … نشانه گستردگي مباحث مربوط به خود در روان‌شناسي و نيز بنيادي بودن آن در شخصيت انسان محسوب مي‌شود. در هر صورت دوره اوليه اشاره به تجربيات پديدارشناختي شخصي دارند و در دوره بعد اشاره به خودي است كه نه تنها براي شخص مشخص است بلكه در رفتارهايي كه ديگران مشاهده مي‌كنند نيز متجلي مي‌شود (پورحسين، رضا، 1383).

اگر به فلسفه باز گرديم بحث درباره خود به سال 1644 در زمان دكارت باز مي‌گردد كه در كتاب اصول فلسفه از خود غيرفيزيكي ياد كرده است. او درباره خود به صورت شك بحث مي‌كند وي با بيان «از اينكه شك مي‌كنم، شك نمي‌كنم» خود را اثبات نمود. بحث‌هاي بعدي در اين ديدگاه به ميد 1934 و كولي 1902 بازمي‌گردند كه خود را يك محصول اجتماعي مي‌دانند. برحسب نظر ميد هر فرد از خلال اخذ ديدگاه ديگري شكل مي‌گيرد. بر اين اساس فرد خود را به عنوان يك موضوع در حوزه ادراك ديگري مي‌بيند و با درون‌سازي آن، خود را به عنوان موضوعي در حوزه ادراك خويشتن نيز مي‌يابد اين شناخت ريشه در ديگري دارد. اصطلاح خود در آيينه را كه كولي به كار برده است، بيانگر همين موضوع است كه از نظر وي خود، بازتابي از باز خورد ديگران درباره خويشتن است. نوشته‌هاي بعدي درباره خود را مي‌توان به روان‌شناساني چون راجرز[3] نسبت داد. به نظر راجرز خود، عنصر مركزي سازنده شخصيت انسان و موجب سازش شخصي است. خود يك محصول اجتماعي است كه در اثر تعامل فرد و محيط بوجود مي‌آيد و بتدريج پايدار مي‌شود. در نظر راجرز خود يك نياز اساسي مثبت است (پورحسين، رضا، 1383).

احترام به خود: احساس ارزشمندي

شخصيت يك انسان مجموعه اصول و ارزشهايي است كه راهنماي او در انتخاب روشهاي اخلاقي باشد. كودك در جريان رشد اوليه خود از قدرت خويش در انتخاب اعمالش آگاه مي‌شود همان طور كه احساس شخصيت و موجوديت مي‌كند به همان نحو نيازمنداست كه خويشتن را در مقام يك انسان درست و موجه ببيند يعني درستي در رفتار و روش و اعتقاد به اينكه انسان خوب و شايسته‌اي است
(مترجم: هاشمي، جمال، 1376).

كودك در اين مرحله از مسئله مرگ و زندگي، ناآگاه و فقط از موضوع غم و شادي مطلع است براي او درست عمل كردن مترادف با شايستگي براي شاد بودن و غلط عمل كردن به منزله تهديد به غصه‌دار شدن مي‌باشد.

انسان نمي‌تواند خود را از محدوده ارزشها و قضاوت درباره ارزشها آزاد ساخته و خويشتن را از آن معاف دارد اعم از اينكه ارزشهايي كه معيار قضاوت او از نفس خويش است آگاهانه يا ناآگاهانه، معقول يا نامعقول، سازگار يا متناقض و در جهت زندگي باشد با بر ضد آن. هر انسان خود را بر طبق معيارها و موازين معيني مي‌سنجد و به هر اندازه‌اي كه نتواند خود را با آن معيارها وفق دهد و در رسيدن به آن ناكام شود به همان اندازه حس ارزشمندي و احترام او نسبت به خويش جريحه‌دار مي‌شود.

انسان نياز دارد به خود احترام بگذارد زيرا براي نيل به ارزشها ناگريز از عمل است و به منظور آنكه وارد عمل شود نياز دارد كه به ثمره عمل خود ارج نهد. براي آنكه انسان خواهان ارزشهايي باشد، بايد خود را مستعد لذت بردن از آنها بداند و براي آنكه براي نيكبختي تلاش نمايد بايد خود را شايسته آن بداند (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).

دو جنبه حرمت نفس، اعتماد به نفس و احترام به خود، مي‌توانند از نظر مفهوم از يكديگر جدا شوند ولي در روان‌شناسي انسان، اين دو جنبه غيرقابل تفكيك هستند. انسان خود را شايسته زندگي مي‌كند تا به زندگي ارزش زيستن ببخشد يعني با متعهد كردن فكر خود به منظور كشف حقيقت و با تنظيم عمل خود در اين راستا
(مترجم: هاشمي، جمال، 1376).

اگر انسان در انجام وظيفه تفكر و استدلال ناكام شود شايستگي خود در امر زيستن را كاهش مي‌دهد و نمي‌تواند احساس ارزشمندي خود را نگاه دارد. اگر انسان با فرار از حقيقت و تحريف و خيانت در داوري (درست يا نادرست) از اعتقادات اخلاقي خويش دست بكشد، پيامد آن باز هم كاهش احساس ارزشمندي خود اوست. لذا نمي‌تواند احساس شايستگي خود را حفظ نمايد. منشأ و ريشه هر دو جنبه حرمت نفس داراي ماهيت معرفت‌شناسي رواني است و طبيعت و موجبات نياز انسان به حرمت نفس ناشي از همين‌هاست (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).

بايد به خاطر داشت كه حرمت نفس يك ارزشيابي اخلاقي است و اخلاق فقط به آنچه در اختيار انسان است راجع مي‌شود يعني به آن اموري كه فرد در آنها آزادي انتخاب دارد. تنها احساس حرمت نفس معتبر و تنها معيار ارزشمند فضيلت، همانا قوه عقلي اصيل و تحريف نشده يعني تعهد و رسالت خالص و صادقانه در استفاده تمام عيار از تمامي توان و پرهيز از گريز دانسته‌ها و يا عمل كردن عليه اين دانسته‌ها مي‌باشد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).

پذيرش (خود، ديگران، طبيعت)

بسياري از صفات شخصي را كه مي‌توان در ظاهر مشاهده كرد و در ابتدا به نظر گوناگون و ناپيوسته مي‌رسند ممكن است به عنوان مظاهر يا مشتقات نگرشي واحد و اساسي‌تر يعني نوعي فقدان نسبي گناه مفرط، شرم مفرط و نگراني شديد تلقي كرد. براي افراد سالم امكان‌پذير است كه خود و فطرتشان را بدون آزردگي يا شكوه و شكايت و حتي بدون تفكر زياد درباره موضوع بپذيرند آنها مي‌توانند فطرت بشري خودشان را با همه نقايصش و با همه تفاوت‌هايش به صورت مثالي، به شيوه رواقي و بدون اين كه واقعاً توجهي به آن داشته باشند بپذيرند (مترجم: رضواني، احمد، 1369).

ممكن است اگر بگوييم كه آنها از خود راضي هستند برداشت نادرستي را موجب شويم در عوض آنچه كه بايد بگوييم اين است كه آنها مي‌توانند كاستيها و گناهان، ضعفها و شرارتهاي فطرت آدمي را به همان گونه‌ كه ويژگيهاي طبيعت را مي‌پذيرند، بپذيرند (مترجم: رضواني، احمد، 1369).

يك فرد خودشكوفا نيز گرايش دارد كه به همان ترتيب به طبيعت بشري خود و ديگران بنگرد اين البته همان حالت انزوا و تسليم به مفهوم شرقي كلمه نيست اما انزوا و تسليم را نيز مي‌توان در آزمودنيهاي ما، به ويژه هنگام مواجه شدن با بيماري يا مرگ مشاهده كرد.

آنچه كه رابطه زندگي با خودپذيري و پذيرش ديگران دارد عبارت است از (1) فقدان حالت دفاعي، ظاهرسازي و نقش‌بازي كردن يا ژست در آنها و (2) بي‌رغبتي آنها نسبت به چنين اعمال تصنعي در ديگران، ريا، تزوير، نفاق، گستاخي، تظاهر، نقش‌بازي كردن، سعي در تأثيرگذاري در ديگران از راههاي تصنعي. آنها تقريباً فاقد همه اين صفات هستند. از آن جا كه آنها مي‌توانند حتي با معايب خودشان به راحتي زندگي كنند. سرانجام همه اينها در اواخر عمر، نه معايب بلكه صرفاً ويژگيهاي شخصي فاقد هرگونه جهتگيري خاص تلقي مي‌شوند (مترجم: رضواني، احمد، 1369).

ثبات خويشتن[4] و هماهنگي خويشتن[5]

در نظريه راجرز دو مفهوم ثبات خويشتن و هماهنگي خويشتن بيشتر از مفهوم خودشكوفايي مورد توجه محققين امور شخصصيت قرار گرفته است. ثبات خويشتن عبارت است از عدم تعارض بين ادراكات مختلف خويشتن[6]، هماهنگي خويشتن هم يعني تجانس. به عبارت ديگر ثبات خويشتن يعني فقدان تعارض بين ادراكات خويشتن و تجربه‌هاي واقعي زندگي. راجرز معتقد است كه موجود زنده رفتارهايي را اختيار مي‌كند كه با ادراك او از خويشتن خويش همگون باشند (شاملو، سعيد، 1370).

طبق نظريه راجرز هنگامي كه احساس عدم هماهنگي مي‌كنيم كه بين پندار ما از «خويشتن» خود و تجارب واقعي زندگي تعارضي پيدا شود. براي مثال اگر ما خود را شخصي بپنداريم كه هيچ‌گاه از ديگران متنفر نمي‌شود ولي در تجارب روزمره از ديگران احساس تنفر كنيم به طور طبيعي در وضع ناهماهنگي قرار مي‌گيريم و به مرور بر اثر آن دچار تنش و نابساماني مي‌شويم (شاملو، سعيد، 1370).

گرايش به پايداري دروني

هر چند هم كه يك فرد به شدت ناايمن باشد باز هم ممكن است به دلايل گوناگون چند رفتار، اعتقاد يا احساس خاصي كه ويژگي امنيت مي‌باشند در او استمرار يابد. از اين رو گرچه يك فرد ناايمن گاهي بندرت كابوسهاي مزمن، روياهاي اضطراب‌آميز و يا روياهاي نامطبوع ديگري دارد با اين وجود زندگي رويايي تعداد نسبت زيادي از همه اين قبيل افراد معمولاً نامطبوع نيست. به هر حال در اين قبيل افراد تغييرات نسبت جزئي در محيط چنين روياهاي نامطبوعي را القا مي‌كند (مترجم: رضواني، احمد، 1369).

افراد داراي عزت‌نفس پايين گرايش دارند كه متواضع و كمرو باشند. به عبارت ديگر فردي كه ناايمن است گرايش دارد كه به طور كاملتر يا پايدارتري ناايمن شود. فردي كه از عزت نفس بالايي برخوردار است گرايش دارد كه به طور پايدارتري در سطح بالايي از عزت‌نفس قرار گيرد (مترجم: رضواني، احمد، 1369).

وجود خود پنداشت

يك شخص مجموعه ادراكهاي مربوط به خود و صفات و رفتار خويش و نيز نگاه ديگران را در يك تصوير كم و بيش منسجم و مستحكم و بيش و كم عيني متشكل مي‌كند كه  اين كليت را مي‌توان درك از خود و يا خود پنداشت ناميد. خودپنداشت همان خود ادراك شده است كه نقطه نظر عيني فرد را از مهارتها، خصوصيات و تواناييهاي خويش بيان و توصيف مي‌كند. شيولسون[7] و همكاران 1976 خودپنداشت را به عنوان ادراك يا فهم هر شخص از خود تعريف كرده‌اند. پوركي 1988، خودپنداشت يا درك از خود را به عنوان مجموعه پيچيده، سازمان يافته و پويا از باورهاي ياد گرفته شده. بازخوردها و نظراتي كه هر شخص درباره هستي خويش دارد تعريف كرده است. همچنين الحسن[8] 2000، آن را به عنوان يك محصول تربيتي در درون فرد مي‌داند كه به منزله يك متغير ميانجي، متغيرهاي ديگري چون پيشرفت و موفقيت به ويژه موفقيت تحصيلي را توصيف مي‌كند. مازكوز و ورف[9] 1987 خودپنداشت را پاسخ فرد به جمله «من كه هستم» مي‌دانند كه توصيف كننده خلقيات، تواناييها، نگرش‌ها و احساسات فرد است
(پورحسين، رضا، 1383).

در اين توصيفها نكته قابل ملاحظه اين است كه روان‌شناسان در تبيين خود به سازمان و وجوه مختلف خودپنداشت توجه جدي مبذول داشته‌اند. آنان معقتدند كه سازماندهي و يا توصيف يك فرد از خويش در يك بخش خاص و بنيادين بوجود مي‌آيد كه يك سازمان شناختي اوليه و به عبارتي يك روان‌بنه خود[10] محسوب مي‌شود. روان‌بنه خود تعميم‌هاي شناختي درباره خود به شمار مي‌روند كه از تجربيات قبلي بوجود آمده‌اند و فرد آنها را با تجربيات شخصي واجتماعي مرتبط مي‌سازد و در يك كليت البته ناهشيارانه سازمان مي‌دهد. روان‌بنه خود يك شالكه اصلي از خودپنداشت است كه به عنوان يك كليت شخصيتي، اطلاعات و تجربيات بعدي در درون آن درون‌سازي مي‌شوند و خودپنداشت پيچيده‌تري را تشكيل مي‌دهند. نتايج مطالعات نشان داده‌اند كه روان‌بنه خود، فرآيند درون‌سازي اطلاعات را در يك كليت و سازمان پيچيده آسان مي‌سازد (پورحسين، رضا، 1383).

ماركوز معتقد است كميت و تنوع محرك‌هاي اجتماعي بيش از آن است كه فرد سازماندهي مي‌كند افراد بعضي محركها، نه همه محركها را مورد توجه قرار مي‌دهند، ياد مي‌گيرند، به ياد مي‌آورند و انتخاب مي‌كنند. به عبارت ديگر هر تجربه‌اي در روان بنه درون‌سازي نمي‌شود بلكه اين روند به شخصيت و ساخت شناختي فرد بستگي دارد. اين ساختها براي كدگذاري و به يادآوري اطلاعات، چارچوب يا قالب[11] خوانده مي‌شوند اين مفهوم را آبكلوسون[12] 1975 نقل از ماركوز 1999 به عنوان دستورالعمل ناميده است. روان‌بنه خود، پايه‌اي است كه بر مبناي آن ساختمانهاي مربوط به خود بنا مي‌شوند. روان‌بنه خود، تعين مي‌كند كه اطلاعات چگونه سازماندهي شده و چگونه در كليت شخصيت، دروني مي‌شود. بر اين اساس درون‌سازي اطلاعات در روان‌بنه مقدماتي، فعال شده و بتدريج در اثر تعامل با محيط و برون‌سازي، ساختمانهاي متحول‌تري پديد مي‌آيد روان‌بنه اوليه بتدريج به ساختمانهاي متحول‌تر و پيچيده‌تري تبديل مي‌شود و انواع خودپنداشت اختصاصي‌تر را بوجود مي‌آورد (پورحسين، رضا، 1383).

روان‌بنه، خود،‌ عنصري ذهني است كه موجب دريافت از خويش در ابعاد مختلف مادي، فعال، اجتماعي و رواني مي‌گردد و به طور قابل ملاحظه‌اي اطلاعات اجتماعي ما را تحت تأثير قرار مي‌دهد. بنابراين براساس نظرات قبلي و نظرات مؤلفان چون كيلستروم و كانتور روان‌بنه، نوع پنداشت را مي‌سازد و بازخوردها و نگرش‌هاي ما را درباره خود سازمان مي‌دهد (پورحسين، رضا، 1383).

نكته ديگر آن است كه روان‌بنه خود، موجب مي‌شود كه اطلاعات همگن با آن به سرعت پردازش و يادآوري شوند. اگر از ما سئوال شود كه چند ويژگي را با شنيدن يك داستان كوتاه يادآوري كنيم طبعاً ويژگي‌هاي خود را بهتر به ياد مي‌آوريم. وقتي درباره چيزي كه به ما مربوط مي‌شود فكر مي‌كنيم آنها را بهتر يادآوري مي‌كنيم. اين توانايي، تأثير ساخت «خود» را در بازشناسي و يادآوري پديده‌ها و وقايع نشان مي‌دهد (پورحسين، رضا، 1383).

اكثر روان‌شناسان در تبيين هسته اوليه «خود» در به كارگيري تعبير روان‌بنه اتفاق‌نظر دارند. وقتي روان‌بنه با موقعيت‌ها و عوامل مختلف روبرو مي‌شوند بتدريج جنبه‌هاي ديگري از خودپنداشت بوجود مي‌آيد. براي نمونه ماركوز و نوريس 1986 عنوان مي‌كنند كه در خودپنداشت، عوامل بر روان‌بنه هر فرد داراي خودهاي ممكن و احتمالي است. اين خودها جنبه‌هايي از خود را مطرح مي‌كنند كه ما آن را خود مطلوب مي‌كنيم. مؤلفان نشان داده‌اند كه مجموعه روان‌بنه و خودهاي ممكن حرمت خود را تشكيل مي‌دهند كه به عنوان نوعي قضاوت و ارزشيابي درباره خويش قلمداد مي‌شود (پورحسين، رضا، 1383).

در نظر مؤلفان ديگر خودپنداشت بوسيله فرد تعريف مي‌شود. با ميستر 1999 معتقد است كه خودپنداشت نوجوانان سفيد وسياه بر يك پايه شكل مي‌گيرد كه ناشي از «خودكلي» است اما نقش‌هاي اجتماعي كه براي افراد سياه و سفيد در نظر گرفته مي‌شود خودكلي را اختصاصي‌تر كرده و ممكن است موجب تفكيك و تفاوت خودپنداشت نوجوانان سفيد و سياه شوند. به عبارت ديگر خودپنداشت در اثر اعمال نقش‌هاي متفاوت اختصاصي‌تر مي‌شود نقش‌هايي كه ناشي از فرهنگ و عوامل اجتماعي است. همچنين برخي از مؤلفان ديگر براي خودپنداشت دو مشخصه اصلي تعيين كرده‌اند كه يكي توصيف كننده است مانند تصور كلي بدني و ديگري ارزيابي كننده همچون حركت خود[13] كه موفقيت و غلبه بر شكست را تداعي كند (پورحسين، رضا، 1383).

وجوه ديگري از «خود» توسط مؤلفان متعدد مطرح شده است يكي از اين عناوين خودآگاهي است. اين عنوان بارها توسط دورال[14] و ويكلند[15] 1972 در روان‌شناسي اجتماعي مطرح شده است. وقتي انسانها خودشان را با متوسط اشخاص و يا با كساني كه واجد توان كافي هستند مقايسه مي‌كنند معمولاً احساس خوبي پيدا مي‌كنند و خود را در اين ارتباط توانا، جذاب و دوست‌داشتني مي‌دانند و يا برعكس. اين توصيف كه تداعي كننده تواناييهاي فرد است و فرد نسبت به آن هوشيار است، خودآگاهي[16] ناميده مي‌شود. البته ممكن است آدمي از بعضي جنبه‌هاي خودآگاهي دچار نابهنجاري شود؛ مانند وقتي كه وي نسبت به بعضي رويدادهاي تنش‌آور هشيار مي‌شود؛ رويدادهايي كه در صورت تداوم مي‌توانند موجب تنيدگي گردند. خودآگاهي مي‌تواند درون‌نگري و توصيف نسبت به خود را گسترش دهد كه تأثيرات آن در حوزه رفتاري كاملاً مشهود خواهد بود (پورحسين، رضا، 1383).

مشخصه ديگر خود پنداشت حرمت خود يا عزت‌نفس است. حرمت خود،‌ ارزيابي فرد از خويشتن است اين ارزيابي به صورت مورد قبول بودن و مورد قبول نبودن خود احساس مي‌شود يعني فرد خود را بدون ارزيابي مثبت و منفي صرفاً توصيف مي‌كند؛ به خود پنداشت خود اشاره دارد مثل انيكه فردي بگويد «من آدم حساسي هستم» اما اگر احساس بودن خود را به صورت مثبت يا منفي ابراز كند حرمت نفس خود را بروز داده است مانند اينكه همان فرد بگويد «من متأسفانه آدم حساسي هستم». حرمت «خود» يك قضاوت شخصي از ارزشمندي يا ناارزشمندي خود است كه به صورت عامل و ذهني در انسان وجود دارد. باتل[17] 1992 آن را در يك ساختار درباره ارزش خود و فاعل اصلي خود پنداشت و يك احساس مثبت و منفي كلي درباره خويش مي‌داند. مكا[18]، اسماسر[19] و اسكان سلو[20] 1989 حرمت خود را بازخورد مثبت نسبت به خود به عنوان يك فرد مستعد و قدرتمند مهار زندگي مي‌دانند. رضايت از خود[21]- خود- نظم‌جويي[22] و تجسم خود[23] از تعابير ديگري است كه توسط روان‌شناسان متعدد بيان شده است كه ناظر به وجوه مختلف خود پنداشت هستند (پورحسين، رضا، 1383).

آيا انسان داراي دو نفس است
گفتيم كه در اسلام از يك طرف توصيه شده به جهاد و مبارزه با نفس بلكه به ميراندن نفس، موتوا قبل ان تموتوا پيش از آنكه بميريد نفس اماره را بميرانيد و از طرف ديگر توصيه‌هايي است سراسر كرامت نفس، عزت‌نفس، نفاست نفس، حريت نفس و غيره. آيا انسان داراي دو نفس يا داراي دو خود است؟ داراي دو خويشتن است؟ دو خود دارد كه يك خود را وظيفه‌ دارد بميراند و خود ديگر را وظيفه دارد محترم و مكرم بشمارد و عزيز بدارد؟ اگر اينطور باشد پس بايد آنچه را كه روانشاسي مي‌گويد «تعدد شخصيت» به معني واقعي آن بپذيريم يعني قبول كنيم كه هركس در واقع دو «خود»، دو «من» است، دو «شخص» است. قطعاً مقصود اين نيست در واقع، در يك كالبد دو من مجزا وجود ندارد، دو شخص وجود ندارد (مطهري، مرتضي، 1370).
يك فرض اين است كه در انسان دو شخص وجود دارد، در من وجود دارد، دو خويشتن در مقابل يكديگر وجود دارد از اين رو يكي را بايد ضعيف كرد و مي‌راند، ديگري را بايد محترم شمرد، اين جور نيست. فرض ديگر اين است كه انسان داراي دو «خود» است اما نه به اين معني كه دو خود اصيل، دو «من» در كنار يكديگرند بلكه يك خود واقعي و يك خودپنداري كه آن ناخود است ولي انسان ناخود را خود خيال مي‌كند. مگر مي‌شود چنين چيزي؟ مي‌گويند بله مي‌شود، آنجا كه گفته‌اند با «خود» بايد مبارزه كرد، آن خود، خود خيالي و پنداري است، آن چيزي كه خيال مي‌كني تو آن هستي ولي تو آن نيستي. يك خود واقعي و اصيل كه خود حقيقي اوست. خودپنداري را بايد ميراند تا خود حقيقي و اصيل در انسان از پشت پرده‌ها ظاهر بشود. آيا اين جور است؟ خير. همين را به تعبير ديگري هم مي‌توانيم بگوييم: يك خود اصلي است و خود ديگر، خود فرعي و طفيلي (مطهري، مرتضي، 1370).
تجزيه و تحليل نفس
در قرآن و در متون اسلامي ما به منطقي برمي‌خوريم كه اگر وارد نباشيم خيال مي‌كنيم تناقضي در كار است مثلاً در قرآن وقتي سخن از نفس انسان يعني خود انسان به ميان مي‌آيد، گاهي به اين صورت به ميان مي‌آيد: با هواهاي نفس بايد مبارزه كرد، با نفس بايد مجاهده كرد،‌ نفس اماره با سوء است. اَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهيُ النَّفْسَ عَنِ الْهوي فَاِنَّ‌الْجَنَّهَ هِيَ الْمَاْوي . هركس از مقام پروردگارش بيم داشته باشد و جلوي نفس را از هوي‌پرستي بگيرد ماوي و جايگاه او بهشت است. فَاَمّا مَنْ طَفي وَ آثَرَالحَيوهَ الدُّنْيا فَاِنَّ الْجَحيمْ هِيَ الْمَاْوي . افرايت من اتخذ الهه هواه. آيا ديدي آن كسي را كه هواي نفس خودش را معبود خويش قرار داده است. همچنين از زبان يوسف صديق نقل مي‌كند كه به شكل بدبينانه‌اي به نفس خودش مي‌نگرد مي‌گويد: وَ ما اَبَرِّءُ نَفْسي اِنّ‌الْنَفْسَ لَاَمّارَهٌ بِالسُّوءِ در ارتباط با حادثه‌اي كه مورد تهمت قرار گرفته است، با اينكه صددرصد، به اصطلاح برائت، ذمه دارد و هيچ‌گونه گناه و تقصيري ندارد در عين حال مي‌گويد من نمي‌خواهم خودم را تنزيه كنم و بگويم كه من بالذات چنين نيستم و ما ابرءنفسي، من نمي‌خواهم خودم را تبرئه كنم چون مي‌دانم كه نفس، انسان را به بدي فرمان مي‌دهد پس ]طبق اين آيات[ آن چيزي كه در قرآن به نام «نفس» و «خود» از او اسم برده شده، چيزي است كه انسان بايد با چشم بدبيني و به چشم يك دشمن به او نگاه كند، نگذارد به او مسلط بشود و او را هميشه مطيع و زبون نگه دارد (مطهري، مرتضي، 1370).
در مقابل ما به آيات ديگري برمي‌خوريم كه از نفس- كه به معنايش خود است- تجليل مي‌شود: وَ لاتَكًونوا كَالَذّينّ نَسُو اللهَ فَاَنْساهُم اَنْفُسَهُمْ از آن گروه مباشيد كه خداي خود را فراموش كردند خدا هم خودشان را، نفسشان را از آنها فراموشاند. خوب اگر اين نفس همان نفس چه بهتر كه هميشه در فراموشي باشد. قُلْ اِنَّ الْخاسِرينَ الذَّينَ خَسِروا اَنْفُسَهُمْ بگو باختگان زياد كردگان، آنها نيستند كه ثروتي را باخته و از دست داده باشند- يعني آن يك باختن كوچك است- باختن بزرگ اين است كه انسان، نفس خود را ببازد. ثروت سرمايه مهمي نيست بزرگترين سرمايه‌هاي عالم براي يك انسان نفس خود انسان است اگر كسي خود را باخت ديگر هرچه داشته باشد گويي هيچ ندارد؛ كه به اين تعبير باز هم مادر قرآن داريم ]بنابراين در قرآن از يك طرف[ تعبيراتي از قبيل فراموش كردن خود، باختن خود، فروختن خود، به شكل فوق‌العاده شديدي نكوهش شده كه انسان نبايد خودش را فراموش كند، نبايد خودش را ببازد، نبايد خودش را بفروشد و از طرف ديگر انسان بايد با هواي خويش مبارزه كند كه اين «خود» فرمان به بدي مي‌دهد. از جمله قرآن مي‌گويد: آيا ديدي آن كسي را كه خواسته‌هاي خود را معبود خويش قرار داد
(مطهري، مرتضي، 1370).

[1] - Personal self

[2] - Social Self

[3] - Rodgers.C.

[4] - Self- Consistency

[5] - Self- Congraence

[6] -Self- Perceptions

[7] - Shavelson, R.J, et all.

[8] - EL- Hassan, K.

[9] - Wurf, E.

[10] - Self- Scheme

[11] - Frame

[12] - Abcloson, S.

[13] - Self, Esteem

[14] - Dural, S.

[15] - Wicklund, R. A.

[16] - Self- Aarence

[17] - Battle. J.

[18] - Mecca, A. M.

[19] - Smelser, N. J.

[20] - Vascancello, S.J.

[21] - Self- Efficacy

[22] - Self- Regulation

[23] - Self- Presentation

تاكنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.