موضع گيري نظري در خصوص بحران هويت ميانسالي
تاريخچه هويت ميانسالي
در پهنه نظامهاي اصلي تحول رواني كه به تحول در گستره زندگي از تولد تا مرگ پرداختهاند، ميانسالي از رهگذر چند كوشش كه در راه پوشش چرخه كامل تحول رواني صورت پذيرفتهاند مد نظر قرار گرفته است؛ براي مثال بوهلر (1967) ميانسالي را دوره بازنگري و ارزيابي مجدد گذشته و بازنگري آينده ميداند (نقل از سادوك و سادوك،2007). لوينسون (1987؛ نقل از سادوك و سادوك،2007)، انتقال ميانسالي را دوره فراهمسازي ساخت جديدي براي زندگي دانسته و تحول ميانسالي را به عنوان يك تحول طبيعي براي وارد شدن به يك مرحله ديگر از زندگي در نظر ميگيرد. همچنين اين وضعيت «آغاز فرديت» - فرآيند تحقق نفس يا خودشكوفايي- كه تا هنگام مرگ ادامه مييابد نيز هست. اين وضعيت در بازه سني ۳۵ تا ۴۵ سال معمولتر است و در مردان در مقايسه با زنان، بيشتر روي ميدهد (لوينسون، 1987؛ نقل از سادوك و سادوك، 2007).
اريكسون (1985؛ نقل از برك،2008) ميانسالي را هفتمين مرحله زندگي تلقي كرده و آن را زايندگي در برابر خودفرورفتگي ناميده است. به اعتقاد اريكسون در اين مرحله افراد ميانسال عمدتاً به نسل آينده و يا هر آنچه كه ممكن است از خود باقي گذارند، ميانديشند و به تداوم زندگي علاقه مند ميشوند. بحران اين دوره وقتي است كه ديگران اهميت خود را از دست بدهند و فرد نسبت به آنان بي تفاوت شود و نسبت به خواستهها و رفاه فردي خود اشتياق شديد پيدا كند. اين بحران را بحران ميانسالي مينامند و به واسطهي آن شخص احساس پوچي، بي حاصلي و بي هدفي ميكند؛ اگرچه ممكن است در ظاهر جلوه ي ديگري داشته باشد. به اعتقاد يونگ (نقل از فيست و فيست،2005) ميانسالي دوره اي حساس براي تحولي شگرف به شمار ميآيد. در واقع ميانسالي سن تبلور خويشتن است. در اين سن افراد به تعهدات خود در قبال جامعه و خانواده پايبندي بيشتري پيدا كرده و جنبههاي ضد و نقيص (چه مثبت و چه منفي) شخصيت خود را تعديل ميكنند. زناني كه در طول عمر خود نقش منفعلتري داشتهاند فعالتر ميشوند و مردان احساسات ملايم و ظريفتر خود را با راحتي بيشتري بيان ميكنند. تحولات اين دوره از زندگي سرانجام به فرايندي موسوم به تفرد يا فرديت منجر ميشود؛ تفرد مستلزم نوعي تعادل در درون شخص و يكپارچگي متوازن در كل وجود اوست.
روانشناسان در بررسي تحولات رواني- اجتماعي در دوران ميانسالي شيوههاي گوناگوني دارند. از بعد عيني آنها مسيرها را مطالعه ميكنند، مثلاً مسير پيشرفت حرفهاي يا خانوادگي افراد را مورد توجه قرار ميدهند. اماتداوم و تغيير نقشها و روابط، بعدي ذهني نيز دارد؛ بدين معني كه افراد در ساختن خودپنداره و ساختار زندگي خود نقشي فعال دارند. بنابراين توجه به اين نكته كه يك ميانسال چه تعريفي از خود دارد و چقدر از زندگيش رضايت دارد نيز حائز اهميت است (موئن و وتينگون، 1999).
در بررسي تغيير و تداوم در دوران ميانسالي بايد به كل زندگي فرد توجه داشت. شغل و حرفه فرد ميانسال بر تجارب كودكي و علائق و تلاشهاي نوجوانياش مبتني است. اما الگوهاي اوليه لزوماً تعيين كننده الگوهاي بعدي نيستند. به همين منوال، نگرانيها و دل مشغوليهاي اوائل ميانسالي با نگرانيها و دل مشغوليهاي اواخر ميانسالي متفاوتند (بلاك،2001). افزون بر اين زندگي در انزوا سپري نميشود. مسير زندگي افراد با مسير زندگي اعضاي خانواده، دوستان و آشنايان و حتي غريبهها تقاطع و تضاد دارد. نقشهاي شغلي و فردي به يكديگر وابستهاند، كه نمونه آن را در تغيير شغل بعضي ميانسالان پس از طلاق شاهد هستيم.
دوران ميانسالي، تنوع گسترده اي از تحول را شامل ميشود. تحول بزرگسال در ميانسالي را بيشتر تفاوتهاي فردي تعيين ميكنند (بي و بويد، 2003). تفاوتها درحوزههاي جسمي، بيولوژيكي، شناختي، اجتماعي و هيجاني احتمالا با تاثيرات تاريخچه شخصي، اجتماعي، فرهنگي به ويژه هر فرد ارتباط دارد. با اين وجود، بيشتر افراد در ميانسالي، در اين حوزهها كه بر سطوح عزت نفس و پايداري آن موثرند، دچار زوال ميشوند. شايستگي جسماني كاهش مييابد، اهداف شغلي ممكن است دست نيافته باقي بمانند، روابط صميمي ممكن است رضايتبخش نباشند و خانواده ممكن است دچار تغييرات اساسي شود. در عين حال ميانسالي ميتواند پرثمرترين دوره زندگي باشد، زماني كه در آن بسياري از افراد به پيشرفتهاي مهمي دست مييابند كه منجر به رضايت فراواني در زندگي ميشود. بنابراين ميانسالي ميتواند دوره پيشرفت و يا دوره آشفتگي باشد (كالينز و اسمير، 2005).
اگرچه در بزرگسالي تغيير جسمي يك فرآيند تدريجي است، با اين وجود نميتوان آن را در ميانسالي انكار كرد. تغيير در بينايي، شنوايي، نسبت عضله/ چربي و تراكم استخوان و چروكيدگي پوست و ظرفيت بازسازي و پاسخهاي جنسي يا خود- پنداره فيزيكي، منجر به اميد كمتر براي بدست آوردن مجدد اين ويژگيها و ترس از انحطاط بيشتر ميشوند (برك،2006).
گرچه بيشتر ميانسالان از سلامت خوبي برخوردارند، اما بيماري، امراض مزمن و نيز نرخ مرگ و مير افزايش مييابد. با كاهش حمايت سيستم ايمني بدن، فراواني امراض مزمن در ميانسالي بيشتر ميشود. گرچه بيشتر ناراحتيهاي خفيف با رژيم غذايي و دارو قابل درمان هستند، اما ميتوانند اضطراب آور باشند، چون نشان دهنده فرآيند پيرشدن هستند (لاچمن، 2004).
عملكرد شناختي نيز در ميانسالي شروع به تغيير ميكند، تغييرات شناخت در ميانسالي هم شامل فقدان و هم شامل اكتساب ميشود. كاهش هوش سيال- توانايي پردازش اطلاعات- كه در ابتداي بزرگسالي شروع شده است، در ميانسالي آشكار ميشود. سرعت درك و حافظه كاهش مييابد؛ اين كاهش عموماً جزئي است. در برخي افراد عملكرد هوشمندانه در اثر بيماري به شدت كاهش مييابد. با اين وجود تواناييهاي كلامي از ابتداي بزرگسالي تا ميانسالي به مانند هوش متبلور- دانش كسب شده، كارائي و تخصص- افزايش مييابد و براي برخي خلاقيت در بالاترين سطح قرار دارد. بيشتر ميانسالان در حل مسئله ماهرند (رابينز، ترازسنيواسكي، تريسي، گوسلين و پاتر، 2002).
چون در ميانسالي نقشهاي متعدد اصلاح ميشوند، تغييرات اجتماعي و هيجاني در ميانسالي ميتوانند مهم باشند. براي بسياري از افراد، شغل مهمترين نقش است، در حالي كه براي ديگران پويايي رو به بالا (پيشرفت) كمترين اهميت را دارد. در اين دوران موفقيت و تسلط محوريتر ميشوند و اوقات فراقت زمان بيشتري را به خود اختصاص ميدهد.
بزرگسالان ميانسال بيشترين احساس مسئوليت را در قبال ديگران دارند و بزرگسالي بيشترين تاثير و فراواني را در تضاد بين نسلي دارد (لاچمن، 2004). از ديدگاه اريكسون افراد ميانسال در مرحله زايندگي در مقابل ركود هستند. آنها بايد نياز به حمايت از نسل بعد را بصورت موفقيت آميز رفع كنند. برخي اين نياز را ازطريق پذيرش نقش والد و برخي از طريق بروز خلاقيت، داوطلب شدن و نگراني براي آينده محيط زيست رفع ميكنند. افرادي كه نتوانند بحران زايندگي در مقابل ركود را حل كنند، در معرض يك زندگي مجذوب و معطوف به خود و ناشاد قرار ميگيرند (گوئيندون، 2010).
بطور كلي عزت نفس در ميانسالي پايدار باقي ميماند. در تحول بهنجار، عزت نفس در بالاترين سطح خود قرار دارد، قبل از اينكه در سنين پيري كاهش يابد (رابينز و ترازسنيوسكي، 2005). با اين وجود وقتي افراد تغييرات مرتبط با پختگي بيشتر و تغييرات عمده در محيط را تجربه ميكنند، عزت نفس آنها كاهش يابد. انتقال ميانسالي ميتواند چنين تغييراتي را ايجاد كند، اگرچه همه افراد اين انتقال ميانسالي را تجربه نميكنند (برك، 1385).
تحول هويت در دوران ميانسالي
رويدادهايي مورد انتظاري كه به وقوع نپيوستهاند مانند، شغلي كه فرد به آن علاقه داشته اما نتوانسته است به آن دست يابد يا كودكي كه هرگز نتوانسته به دنيا بياورد، در ميانسالي بسيار يا اهميت و اضطراب آور ميشوند. اين رويدادها، از طريق مكانيزم مقايسه اجتماعي توانايي تاثيرگذاري بر هويت فرد را به دست ميآورند. تغييرات اجتناب ناپذير در ميانسالي و تغييرات محيطهاي اجتماعي، منجر به تغيير در نقشهاي اجتماعي و هويت ميشوند. تمام اين رويدادها ديدگاه افراد در مورد خودشان را به چالش ميكشند و تغييرات منحصر به فردي ايجاد ميكنند كه با عث كاهش پايداري در عزت نفس ميشود (ترازسنويسكي، دونلان و رابينز، 2003).
فقدان موفقيت مورد انتظار، چه در خانه و چه در محل كار باعث ميشود برخي از افراد نظر منتقدانهتر و نامساعدتري نسبت به خود داشته باشند و به ارزيابي مجدد هويت خود در حيطههاي مختلف دست بزنند. در ميانسالي احتمال ارزيابيهاي مجدد نامحدودي وجود دارد و بسياري از آنها هويت فرد را تحت تاثير قرار ميدهند.
ويت بورن (1999) با ارائه الگوي فرايند هويت ميكوشد با توجه به نظريههاي اريكسون، مارسيا و پياژه، روند رشد و تحول هويت را در دوران ميانسالي توضيح دهد. از نظر ويت بورن (1999) هويت، طرحواره سازمان دهنده اي است كه تجارب فرد از طريق آن تفسير ميشود. هويت از تجمع برداشتهاي هشيار و ناهشيار فرد از خودش در طي زمان تشكيل ميشود. برداشت فرد از ويژگيهاي شخصيتي (من حساس هستم) يا (من لجباز هستم)، خصوصيات جسماني و تواناييهاي شناختي خود در طرحواره هويت تلفيق ميشود. اين برداشتهاي شخصي همواره در پاسخ به اطلاعات دريافتي مورد تاييد يا تجديد نظر قرار ميگيرند. اين اطلاعات از روابط صميمانه، موقعيتهاي كاري، فعاليتهاي اجتماعي و ديگر تجارب فرد حاصل ميشوند.
افراد تعاملهاي خود با محيط را از طريق دو فرايند مستمر، مشابه آنهايي كه پياژه در خصوص رشد شناختي كودكان توصيف كرده، تعبير و تفسير ميكنند كه عبارتند از درونسازي هويتي و برونسازي هويتي. درونسازي هويتي به تلاش در جهت گنجاندن تجارب جديد در طرحواره موجود و برونسازي هويتي به تغيير دادن طرحواره موجود جهت در بر گرفتن تجارب جديد اطلاق ميشود. هدف درونسازي هويتي حفظ تداوم خويشتن و هدف برونسازي هويتي ايجاد تغييرات ضروري است. بيشتر افراد، در دوران ميانسالي هر دو فرايند را تا حدودي به كار ميگيرند. افراد غالباً در برابر برونسازي مقاومت ميكنند، تا زماني كه روند وقايع آنها را به پذيرش ضرورت اين كار وا ميدارد.
تعادلي كه معمولاً ميان درونسازي و برونسازي برقرار ميشود، تعيين كننده سبك هويتي ميانسال است. ميانسالاني كه از درونسازي بيشتر از برونسازي استفاده ميكنند، سبك هويتي درونساز، و ميانسالاني كه از برونسازي بيشتر از درونسازي استفاده ميكنند، سبك هويتي برونساز دارند. به اعتقاد ويت بورن (1999) استفاده بيش از حد از درونسازي يا برونسازي مضر است. ميانسالاني كه همواره درونسازي ميكنند، انعطاف ناپذيرند و از تجارب خود چيزي نميآموزند. آنها، تنها چيزي را ميبينند كه در پي آن هستند و ممكن است براي اجتناب از پذيرش نقاط ضعف خود، تلاش زيادي به خرج دهند. از سوي ديگر، آنهايي كه همواره برونسازي ميكنند، افراد ضعيفي هستند كه به راحتي تحت تاثير قرار ميگيرند؛ در برابر انتقاد بسيار آسيب پذيرند و هويت بسيار شكننده اي دارند. بهترين و سالم ترين سبك هويتي براي ميانسالان، سبك هويتي متوازن است كه در آن هويت آنقدر انعطافپذير هست كه در صورت لزوم تغيير كند، ولي خيلي هم فاقد ساختار نيست كه هر تجربه جديدي سبب شود مفروضات بنيادي فرد، دربار خودش، زير سوال رود (ويت بورن و كانولي، 1999).
ويت بورن سبكهاي هويتي خود را به پايگاههاي هويتي مارسيا (1987) مربوط ميداند. براي مثال انتظار ميرود فردي كه در اواخر نوجواني از هويت كسب شده يرخوردار بودهاست، در ميانسالي سبك هويتي متوازن داشته باشد و فردي كه در اواخر نوجواني هويتش پيشرس بودهاست، در ميانسالي سبك هويتياش درونساز باشد.
به گفته ويت بورن (1999) نحوه برخورد افراد با تغييرات جسماني، رواني و هيجاني مربوط به ميانسالي، شبيه به نحوه برخوردشان با ساير تجاربي است كه طرحواره هويت را به چالش ميكشند. افراد درونساز سعي ميكنند به هر قيمت خودانگاره جوان خود را حفظ كنند. افراد برونساز – احتمالاً پيش از موعد- پيري را ميپذيرند و ممكن است دائما به نشانههاي پيري و بيماري فكر كنند. افراد برخوردار از سبك هويتي متوازن در مواجهه با تغييراتي كه در حال وقوع است، برخوردي واقع بينانه نشان ميدهند و درصدد كنترل تغييرات قابل كنترل و پذيرش تغييرات غير قابل كنتزل برميآيند.
نكته قابل توجه اين است كه سبكهاي هويت ممكن است در مواجهه با رويدادهاي بسيار ناخوشايند – مثلاً واگذار شدن شغلي كه فرد مدتها به آن مشغول بوده به يك فرد جوانتر- تغيير كنند. در اين نقطه است كه پديدهاي بنام بحران هويت ميانسالي رخ مينمايد. طبق ديدگاه ويت بورن، بحران هويت ميانسالي" نوعي برونسازي شديد، در واكنش به تجاربي كه از طريق درونسازي هويتي قابل پردازش نيستند"، ميباشد. در ادامه، پديده بحران هويت ميانسالي كه يكي از موضوعات اصلي تحقيق حاضر است، به تفصيل مورد بحث قرار ميگيرد.
بحران هويت ميانسالي
از نظر لوينسون (1996) دوره ميانسالي با يك درك دروني و هيجاني شروع ميشود نه تغييرات فيزيكي معين با ترتيب زماني مشخص. وقتي افراد به جاي شمردن سالهايي كه پيش رو دارند، سالهاي باقي مانده از عمرخود را محاسبه ميكنند، ميانسالي آغاز شده است. آنها ساختار زندگي خود- الگوهاي اساسي زندگي- و جايگاه خود در دنيا را مجداد ارزيابي ميكنند(رابينز، ترازسنيواسكي، تريسي، گوسلين و پاتر، 2002).
سراسر عمر تحول انسان، شامل دورههاي ثبات و تغييرات سريع ميشود و ميانسالي را ميتوان از نظر تغييرات سريع در رتبه دوم بعد از نوجواني قرار داد. افراد در اين دوره براي انجام كارها احساس فوريت ميكنند. به اين معنا كه آنها ميخواهند به اهدافي كه قبلا به تعويق انداخته اند برسند و يا به دنبال اهداف جديدي كه با مزاج يا علايق آنها سازگارتر است، ميگردند. آنها ميخواهند خالصانه (واقعي) و با ارزشهاي خودشان زندگي كنند. ارزشهايي كه بيشتر مبتني بر تجارب زندگي آنهاست تا ارزشهايي كه در دوران كودكي دروني كردهاند (گوئيندون، 2010).
غالباً تغييراتي كه در فاصله سنين 40 تا 50 سالگي در شخصيت و سبك زندگي رخ ميدهند، به بحران هويت ميانسالي نسبت داده ميشوند. بحران هويت ميانسالي را يك دوره فشارزاي فرضي كه از بازنگري و ارزيابي مجدد زندگي نشأت ميگيرد، تعريف كردهاند (لاچمن، 2004). بحران هويت ميانسالي چيزي شبيه بحران هويت دوران نوجواني تلقي شدهاست، در واقع به آن نوجواني دوم اطلاق ميشود. به گفته اليوت ژاكس (1993) – روانكاوي كه اصطلاح بحران هويت ميانسالي را مطرح كرد- عامل سبب ساز بروز اين بحران، آگاهي از فناپذيري است. بسياري از افراد در اين سن درمييابند كه نميتوانند روياهاي جواني خود را تحقق بخشند، يا تحقق روياهايشان آنقدر كه انتظار داشتهاند، رضايتبخش نبوده است. آنها پي ميبرند كه اگر بخواهند تغيير مسير دهند، بايد عجله كنند. لوينسون (1996) باور داشت مادامي كه افراد مجبور به سازماندهي مجدد زندگي خود هستند، بحران هويت ميانسالي امري اجتنابناپذير است.
بحران هويت ميانسالي را ميتوان نقطه عطفي در زندگي تلقي كرد كه حاصل آن دستيابي به بينشي جديد درباره خويشتن و اصلاحاتي در برنامه و مسير زندگي است. اين بازنگري ممكن است سبب تأسف فرد به خاطر دست نيافتن به آرزوهايش، يا دستيابي وي به آگاهي دقيقتري از ساعت اجتماعي شود: فرد متوجه اين نكته ميشود كه مهلت رشد و تحول رو به پايان است، يا ديگر زمان چنداني مثلا براي بچهدار شدن يا پيدا كردن همسري مناسب باقي نمانده است (هكهاوزن، وروش و فليسون، 2001).
در ديدگاههاي جديدتر به ميانسالي اين موضوع مطرح ميشود كه اينكه يك مرحله انتقالي به يك بحران تبديل شود يا نشود، بيش از آنكه به سن و سال فرد مربوط باشد، به شرايط و منابع فردي وي بستگي دارد. افرادي كه از ويژگي انعطافپذيري خود برخوردارند، يعني ميتوانند به سهولت با منابع بالقوه فشار رواني سازگار شوند، بيشتر احتمال دارد كه دوران ميانسالي را با موفقيت پشت سر گذارند. براي افرادي كه شخصيت انعطاف پذيري دارند، حتي رويدادهاي منفي مانند از دست دادن شغل يا طلاق ناخواسته نيز ميتوانند سكوي پرتابي براي پيشرفت باشند (لاچمن، 2004). در رابطه با بحران هويت ميانسالي در جامعه ايراني تحقيقات محدودي انجام شده و همين تحقيقات محدود نيز بيشتر بر بحران هويت دوره نوجواني و جواني نظر داشتهاند. رجايي، بياضي و حبيبي (1388) در پژوهشي تحت عنوان باورهاي مذهبي اساسي، بحران هويت و سلامت عمومي جوانان به بررسي روابط بين اين متغيرها پرداختند. نتايج نشان داد افرادي كه نمره بالايي در باورهاي مذهبي اساسي داشتـند، در بحران هويت نمره كمتر و در سلامت عمومي نمره بيشتري كسب كردند. بين بحران هويت و سلامت عمومي نيز همبستگي منفي معنادار بـه دست آمـد. تحليل رگرسيـون چند متغيـري نشان داد كه بـاورهاي مذهبي اساسي، واريانـس اندكي از بحران هويـت (094/0=2R) و سلامت عمومـي (023/0=2R) را در جوانان تبيين ميكنند.
رمضاني (1386) در پژوهش خود با عنوان «تأثير آموزش مسئوليتپذيري به شيوه گلاسر بر كاهش بحران هويت» به بررسي اثربخشي آموزش مسئوليتپذيري بر روي بحران هويت 60 نفر از دانشآموزان دبيرستاني اصفهان پرداخت. وي در اين پژوهش دانشآموزان را به دو گروه كنترل و آزمايش به صورت تصادفي تقسيم ميكند و شيوه مسئوليتپذيري گلاسر را در طي 9 جلسه به دانشآموزان گروه آزمايش تعليم ميدهد و نتيجه ميگيرد كه آموزش مسئوليتپذيري به شيوه گلاسر بحران هويت دانشآموزان را كاهش داده است. در پژوهش قرباني، محمدي و كوچكي (1385) با عنوان بررسي وضعيت سبكهاي هويتيابي و رابطه آن با سلامت رواني و پايگاه اقتصادي- اجتماعي نتايج نشان داد كه دختران دچار بحران هويت، سلامت رواني كمتري از پسران مشابه خود دارند. همچنين در اين پژوهش آشكار شد كه نظارت ضعيف والدين، ميتواند نقش مهمي در آشفتگي هويت و گرايش نوجوان به سوي مصرف مواد مخدر باشد.
[1] Bohler
[2] Block
[3] Bee & Boyd
[4] Collins & Smyer
[5] Decline
[6] . Fluid intelligence
[7] . Crystallized intelligence
[8] . Accumulated knowledge
[9] . proficiency
[10] . Expertise
[11] . Tracy, Gosling & Potter
[12] . Mastery
[13] . Intergenerational contact
[14] . Generativity
[15] . Stagnation
[16] . Self-Absorption
[17] . Guindon
[18] . Midlife transition
[19] . Donnellan
[20] . Unfavoring
[21] . Whitbourne
[22] Connolly
[23] life structure
[24] authentically