منشأ و طبيعت عزتنفس
براي انسان هيچ حكم ارزشي مهمتر از داوري او در مورد نفس خويش نيست و ارزشيابي شخص از خويشتن قطعيترين عامل در روند رشد رواني اوست. اين ارزشيابي تماماً به شيوه قضاوت آگاهانه و صريح، شفاهي يا كتبي، يا برشمردن صفات و توصيف حالات نيست بلكه به صورت احساس ميباشد. احساسي كه جدا كردن و شناسايي آن مشكل است زيرا پيوسته توسط انسان تجربه ميشود و جزئي از هر احساس ديگر انساني ميباشد و در هر واكنش احساساتي دخيل است (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
هر احساس زاييده يك برآورد است و بازتاب يك ارزشيابي، سودمندي و يا زيانبخشي برخي از جنبههاي حقيقت به حال انسان ميباشد بنابراين تصويري كه يك فرد از خويشتن دارد به طور ضمني در همه واكنشهاي ارزشي او تجلي ميكند. هر نوع قضاوت اين سؤال را پيش ميآورد كه «آيا به نفع من است يا به زيان من؟» و اين خود به خود متضمننمايي از «من» است و تصويري از نفس را به دنبال خود ميكشد
(مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
ارزشيابي شخص از خويشتن اثرات برجسته اي در جريان فكري، احساسات، تمايلات، ارزشها و هدفهاي وي دارد و كليد فهم رفتار اوست. به منظور شناخت كيفيات رواني انسان و پي بردن به روحيات او بايد به طبيعت و ميزان حرمت نفس و معيارهاي قضاوت وي درباره خويشتن آگاهي يافت.
انسان تمايل به داشتن حرمت نفس را امري ضروري و الزامآور و اساسي ميداند اعم از اينكه ضرورت را در وجود خود به وضوح شناسايي مينمايد يا نه. نميتواند منكر اين واقعيت شود كه ارزشيابي او از خويشتن اهميت حياتي دارد و به اندازه مسئله مرگ و زندگي مهم است. هيچكس نميتواند نسبت به داوري خود درباره خويشتن بيتفاوت باشد زيرا طبيعت وي چنين اجازهاي را نميدهد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
انسان آنچنان مشتاق دنيا و نيازمند به داشتن نظر مثبت و مناسب درباره خويش است كه امكان دارد در اين راه حقيقت را ناديده انگارد، قضاوتش را تحريف و ذهن خود را تجزيه كند و احساسات نامناسب را سركوب كند تا از رودررويي با حقايقي كه ارزشيابي او را در مورد خويش خدشهدار ميكند و به آن جهت منفي ميدهد پرهيز نمايد. انساني كه معيارهاي نامعقولي را انتخاب كرده و پذيرفته است تا خود را براساس آنها قضاوت و ارزشيابي كند ممكن است آشكارا و بازشتي به سوي هدفهاي مخربي سوق داده شود تا خود را قانع و مطمئن سازد كه داراي فضايل و حرمت نفس است هر چند در واقع فاقد آن ميباشد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
انساني كه داراي حرمت نفس نيست به ميزان فقدان آن خود را مجبور به جعل و كسب نوع كاذب آن مينمايد تا با توسل به تصوير دروغين و بدلي آن چهره خود را بيارايد و با اين حس نوميدي و اين باور كه رودررويي با جهان، بدون برخورداري از حرمت نفس به منزله بيپناه كردن و خلع سلاح خويش است كه نهايتاً منجر به تخريب نفس ميگردد، خود را از نظر روانشناسايي به طريق باطل و بيراهه سوق ميدهد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
حرمت نفس داراي دو جنبه وابسته به يكديگر است، يكي حس سودمندي و ديگري حس ارزشمندي فرد و در معني مجموع حس شرف نفس و حس اعتماد به نفس است كه دلالت بر لياقت شخص براي زيستن دارد.
نياز انسان به حرمت نفس در نهاد آدمي غريزي است ولي فاقد علم مادرزادي براي برآوردن اين نياز و يا اطلاع از حرمت نفس ميباشد و اين رسالت و مسئوليت اوست كه چنين معيارهايي را كشف نمايد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
سوالات مطرح در اين مرحله از اين قرارند كه چرا انسان به حرمت نفس نياز دارد؟ (تمايل به داشتن آن، دليل بر نياز نيست) و يا اينكه «موضوع حرمت نفس چگونه به بقاي انسان مربوط ميشود؟» و «شرايط احراز آن چيست؟» و «به چه دليل نيروي انگيزشي آن تا اين اندازه نيرومند است؟» اينها سوالاتي است كه بايد مورد توجه قرار گيرند.
دو حقيقت در مورد نهاد بشر وجود دارد كه كليد پاسخ به اين سوالات است: اول آنكه قوه استدلال وسيله اساسي براي بقاي انسان است، دوم آنكه به كارگيري قواي ذهني و عقلاني انسان امري است اختياري، يعني در قلمرو ادراك انساني و ضمير آگاه او به طور خودمختار عمل ميكند (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
اغلب مردم نقش و اهميت نيروي استدلال خودرا در امر زيستن شناسايي نميكنند ولي از زماني كه كودك نيروي خودآگاهي را كسب ميكند ولو به نحو ضمني به طور اجتنابناپذير و به حكم اجبار هوشيار ميشود؛ يعني آگاهي، وسيله اساسي وي در برخورد با واقعيات است و هيچ راه و روشي جهت زيستن بدون اين آگاهي براي او امكانپذير نيست و بهزيستي او بستگي به ميزان سودمندي عملكرد ذهن او دارد. يك مثال در سطح خيلي ابتدايي و پايين ميتوان عنوان كرد كه در آن هيچكس نميتواند منكر اهميت استدلال بشود. مثلاً اگر كسي خود را «بيعقل» يا «احمق» بداند ضرورتاً آن را بازتاب تخريب كننده عدم توانايي خود در برخورد با واقعيات خواهد دانست
(مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
از زماني كه كودك توان درك و فهم كسب ميكند به طور روزافزون به نحو ضمني و ناواضح از مسئوليت خود در تنظيم رفتار خويش آگاه ميشود. براي حفظ آگاهي خود در حد ادراك و فهم عميق بايد از راه نيل به هدفهاي گوناگون كوشش فكري نمايد و نيز اين توان را حاصل كند كه بين حالت تمركز فكري و حالت سردرگمي تميز قائل شود و يكي را در مقابل ديگري انتخاب كند (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
اعتماد به نفس، احساس سودمندي
واقعيت مرتباً انسان را در سر چند راهي قرار ميدهد كه ناگريز بايد يكي از چند راه را انتخاب نمايد يعني انتخاب اعمال و هدف و انتخاب از بين شقوق مختلف، خوشبختي انسان در گرو انتخاب صحيح و برگزيدن راه درست است؛ درستي در استدلالات و درستي در انتخاب. ولي در عين حال نميتواند پاي خود را از محدوده امكانات طبيعي خويش بيرون بگذارد و انتظار داشته باشد كه بحرالعلوم، عقل كل و خطاناپذير باشد. چيزي كه بدان نياز دارد همان است كه در حيطه توان وي قرار دارد، يعني اين عقيده كه شيوه او در انتخاب و اتخاذ تصميمات و روش ويژه وي در استفاده از آگاهي صحيح باشد. صحيح در اصول و مناسب با واقعيات (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
يك موجود زنده كه آگاهي او به طور خودكار عمل ميكند با چنين مسئلهاي روبرو نيست و نميتواند ارزشمندي عملكرد ذهني خود را مورد سؤال قرار دهد. ولي در مورد انسان كه آگاهي او اختياري است هيچ چيز حياتيتر از اين نيست.
انسان تنها موجود زندهاي است كه ميتواند وسيله حيات و بقا يعني نيروي تفكر خود را مردود و يا تخريب و يا به دشمن تسليم كند. او تنها موجود زندهاي است كه ميتواند به وسيله تمرين و تربيت، نيروي عقلاني خويش را مساعد و شايسته زيستن نمايد و اين مسئوليت عمده او در طريق زندگي است. روشي را كه انسان در برخورد با اين موضوع انتخاب ميكند از نظر روانشناسي بارزترين حقيقت در مورد نفس اوست زيرا در تار و پود وجود او به عنوان يك موجود زيستي قرار دارد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
هر چه انسان بيشتر خود را به شناخت متعهد بداند، به همان اندازه وظيفه اصلي ضمير هشيار او آگاه و بيدار ميشود. يعني درك و فهم و در معني آن، عمل ذهني كه بوسيله انتخاب خود او برانگيخته شده و به سوي سودمندي در شناخت سوق داده ميشود. بالعكس هر چه انسان در بيدار و هشيار ساختن هدف تنظيم كننده عمل خودآگاهي دچار شكست شود يا از آن امتناع نمايد به همان ميزان از كوشش ذهن و مسئوليت استدلال به دور ميماند و نتيجه آن ناسودمند كردن نيروي شناخت است (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
اساسيترين انتخاب آن انتخابي است كه مستقيماً در قلمرو اختيار قرار دارد: فكر كردن يا فكر نكردن و تمركز يا تعليق ذهن. اين انتخاب در سه شق اساسي معرفشناسي رواني موجود است؛ شقوقي در قالب اصلي جريان عملكرد شناختي او. اين شقوق مواضعي را كه استدلال، فهم و واقعيت در ذهن انسان اشغال مينمايد منعكس ميسازند (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
1- انسان ميتواند يك تمركز فكري بسيار قوي را در ذهن خود فعال سازد و آن را پايدار و مستمر بدارد؛ با اين هدف كه فهم خود را به ميزان مطلوبي از دقت و روشني برساند و يا بالعكس آن را در سطح تيرهاي از حالت منفعل، بدون قوه تميز و بيارادگي و بيهدفي ذهني نگاه دارد.
2- انسان ميتواند بين عقل و احساس، تمايز و تفاوت قائل شود و بگذارد كه قضاوت او از عقل و نه از احساسات او پيروي نمايد. يا در عوض در زير فشار احساسات (تمايلات و يا ترسهاي خود) عقل خود را به حالت تعليق درآورد و ذهن خود را تسليم انگيزههايي نمايد كه نسبت به ارزشيابي آنها بيتفاوت و بيقيد است (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
3- انسان ميتواند تحليل مستقلي از ميزان صحت و سقم هر ادعا و يا درجه درستي يا نادرستي هر موضوع نمايد و يا حالت منفعلانه و غيرمنتقدانهاي در برخورد با عقايد و بيانات ديگران اختيار كند و قضاوت آنها را جايگزين تشخيص و قضاوت خود نمايد.
به هرميزان كه انسان سيرتاً در اين موضوعات انتخاب صحيح داشته باشد به همان اندازه احساس كنترل بر هستي خود مينمايد؛ كنترل ذهن به نحوي كه در عين حال با واقعيت مناسب و در صلح و سازش باشد اعتماد به نفس عبارت است از اعتماد به ذهن انسان در رابطه با اعتبار ابزار شناخت (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
اين اعتماد الزاماً انسان را از خطا مصون نميدارد به اين معني نيست كه فرد هيچگاه اشتباه نميكند بلكه بر اين عقيده استوار است كه انسان شايستگي تفكر، قضاوت و دانستن را دارد (دانستن به معني جبران خطاها). و نيز انسان اصولاً واجد لياقت است و بدون چون و چرا ملزم است كه در رابطه اصيل، شرافتمندانه و تحريف نشدهاي با ظرفيت كامل خود و تا آنجا كه نيروهاي اختياري او اجازه ميدهند باشد. علاوه بر اين عالم و معتقد بر اين باشد كه هيچ چيز پرارجحتر و ارزشمندتر از واقعيت نيست و بالاترين توجه و احترام بايد به سوي واقعيت باشد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).
نوع اساسي واصلي اعتماد به نفس بايد از نوع سطحي و مقطعي آن تميز داده شود زيرا نوع اخير فقط حس سودمندي انسان در يك زمينه خاص و يك منظور ويژه را شامل ميشود. حال آنكه اعتماد به نفس اساسي، متوجه علم شخص در يك زمينه خاص و يا مهارت در كار معيني نيست بلكه متوجه اعتماد به نفس به معني آن درعلم معرفتشناسي روان است كه شامل برخورداري از يك روح قضاوت كلي به صورت ضمني و غيرواضح و لزوماً آگاهانه و يك سيرت و صفت انساني در برخورد با حقايق، واقعيات و تلاش و مبارزه در اين راستاست. انسان به چنين اعتماد به نفسي نياز دارد زيرا شك در كارآيي آنچه سرمايه بقاي اوست در حكم فلج كردن، متوقف كردن و تسليم به اضطراب و محكوميت، به درماندگي و بيچارگي است كه منجر به عدم صلاحيت و شايستگي او براي زيستن ميگردد (مترجم: هاشمي، جمال، 1376).