هوش اجتماعي
تعريف مفهومي هوش اجتماعي:
خصوصيات افرادي كه داراي هوش اجتماعي هستند از نظر گلمن و گاردنر (2001): قدرت كنار آمدن و ارتباط برقرار كردن با ديگران " را هوش اجتماعي مي گويند. افرادي كه از هوش اجتماعي برخوردارند ، به راحتي با ديگران رابطه برقرار مي كنند احساسات و واكنش هاي مردم را به خوبي پيش بيني كرده و به آن جهت ميدهند و مشاجرات را حل و فصل مي كنند.
تعريف عملياتي هوش اجتماعي:
هوش اجتماعي با استفاده از پرسشنامه 45 عبارتي گاردنر گلمن (2001)، مورد سنجش قرار مي گيرد، پاسخ هاي درست يك امتياز و پاسخ هاي نادرست ، امتيازي تعلق نمي گيرد .امتياز بيشتر نشان دهنده هوش اجتماعي بالاتر است .
هوش اجتماعي براي نخستين بار زماني كه ثراندايك هوش را در سال 1920 به عنوان هوش اجتماعي ، مكانيكي و انتزاعي تعريف كرد به صورت جدي مورد بحث قرار گرفت .
دوقان و چتين(2009)،. اگر چه از آن زمان به بعد مطالعات زيادي در اين زمينه صورت گرفته است با اين حال اين پژوهش ها همواره با مشكلاتي روبرو بوده است . يكي از مشكلات اصلي در مطالعه هوش اجتماعي اين واقعيت است كه پژوهشگران اين سازه را در طول سالها به شيوه هاي متفاوتي تعريف كرده اند.
در تحقيقات بعدي بر اين واقعيت پاي مي فشارند كه هوش اجتماعي ساختار چند بعدي دارد با اين حال در مورد جنبه ها ي مختلف آن پيشنهادهاي متفاوتي شده است. براي مثال مارلو[1] در سال( 1986) در مدل هوش اجتماعي خود ساختار چهار بعدي را مطرح مي كند : الف: علاقه اجتماعي ب: خودبسندگي اجتماعي ج: مهارت هاي همدلي(توانايي درك ديگران به به صورت شناختي و هيجاني ) د: مهارت هاي عملكرد اجتماعي (رفتارهاي اجتماعي قابل مشاهده ) .
كوز ميتزكي و جان ( 1993) بيان كرده اند كه هوش اجتماعي از هفت مولفه تشكيل شده است:
الف: خلق و خو و حالتهاي دروني افراد.
ب: توانايي كلي براي كنار آمدن با افراد ديگر.
ج: دانش درباره قوانين اجتماعي و زندگي اجتماعي.
د: بينش و حساسيت در مو قعيت هاي اجتماعي پيچيده .
ه : استفاده از تكنيكهاي اجتماعي براي نفوذ در ديگران .
و: ديدگاه گيري .
ز: سازگاري اجتماعي.
ارتباط هوش اجتماعي و بهزيستي روانشناختي:مارتين[2](2008). ايجاد يك رابطه سالم يا به ديگرسخن سياست برقرار كردن يك رابطه يك توان خاص است. بدست آوردن اين سياست از يك سو به هوش اجتماعي مادرزادي وابسته است و از سوي ديگر به آموزش برون گرايي شخصيتي و علاقه به مردم مربوط است كه نقش اساسي در بهزيستي روانشناختي دارد.
از زمانهاي بسيار دور، هميشه اين سئوال مطرح بوده كه چه چيزي باعث خوشبختي و بهزيستي مي شود! هر يك از پژوهشگراني كه در اين حيطه به كار پرداخته اند، عوامل و ابعاد خاصي، معرفي كرده اند كه هر فردي كه واجد اين خصوصيات و ابعاد باشد، داراي نسبتي از بهزيستي رواني است. در اين بخش سعي مي گردد تبيينهاي نظري گوناگون در اين خصوص و نيز پژوهشهاي صورت گرفته، بررسي شود.
در طول تاريخ، فلاسفه و رهبران مذهبي عقيده داشتند كه داشتن عشق و معرفت و عدم دلبستگي به دنيا و متعلقات آن، عامل تكامل و بهزيستي است. معتقدين به اصل سودگرايي، مانند جرمي بنتهام[3] ( 1948 ). اعتقاد داشتند كه وجود خوشي و لذت، و عدم حضور درد در زندگي فرد، به بهزيستي مي انجامد. به اين ترتيب، مي توان گفت كه اين دسته از افراد بر لذت هيجاني، رواني و جسماني تاكيد داشتند.
در واقع مي توان گفت از سال 2003با نوشته هاي دانيل گلمن اين عبارت بيشتر به كار گرفته شد و بر سر زبانها افتاد. به عبارت ديگر مي توان آن را معادل «هوش بين فردي» نام نهاد. يكي از روانشناسان آن را چنين تعريف مي كند: توانايي يك انسان براي درك بهينه انسانهاي اطراف خود و نشان دادن واكنش درست در برابر آنها براي نيل به رفتار موفق اجتماعي. اما اهميت هوش اجتماعي وقتي بيشتر مشخص مي شود كه مي بينيم (يونسكو) با انتشار يك كتاب به نام « يادگيري اجتماعي - عاطفي و محيط آموزشي» بر افزايش هوش اجتماعي همه دانش آموزان و دانشجويان جهان تاكيد مي كند. گلمن (2003) علم عصب شناسي كشف كرده است كه طراحي مغز انسان به گونه اي است كه او را موجودي اجتماعي مي سازد ، يعني هر زمان كه با كسي سر و كار پيدا مي كنيم، به گونه اي اجتناب ناپذير وارد يك رابطه صميمانه مغز به مغز مي شويم.
اين رابطه مغزي به ما امكان مي دهد كه بر مغز، همين طور جسم شخص ديگرتأثيربگذاريم- همان طور كه او مي تواند بر ما تأثير بگذارد.حتي عادي ترين تماس هاي روزمره، به عنوان تنظيم كننده هاي مغز عمل مي كنند، عواطف و هيجانات ما را شكل مي دهند و بعضي از آنها براي ما مطلوب و خواستني مي شوند، و بقيه نه.هر چه قدر ارتباط ما با ديگري از نظر عاطفي قوي تر باشد، تأثيرگذاري دوطرفه مان بر يكديگر بيشتر خواهد بود. بيشترين داد و ستدهاي عاطفي ما با افرادي صورت مي گيرد كه بيشترين اوقات خود را با آنها مي گذرانيم-به ويژه آنهايي كه بيشترين حس دلسوزي و مراقبت را نسبت به آنها داريم.در طي اين ارتباطات مغزي،مغزهاي ما با يكديگر وارد نوعي پايكوبي عاطفي و احساسي مي شود.روابط اجتماعي ما با مردم، همانند نوعي تنظيم كننده عمل مي كند.چيزي مثل يك ترموستات كه عواطف و احساسات ما را، همچنين عملكردهاي ذهني ما را مرتب و منظم مي كند.
احساسات حاصله از تماس با مردم، پيامدهاي باورنكردني دارد كه سراسر بدن را به ارتعاش در مي آورد و سيلي از هورمون هاي مختلف را كه تنظيم كننده سيستم هاي مختلف بدن، از قلب گرفته تا سلول هاي ايمني، هستند در خون جاري مي كند. شايد حيرت انگيزترين خبر اين باشد كه اكنون علم قادر است ارتباط ميان استرس آميزترين روابط و عملكرد ژن هاي خاص كه سيستم ايمني را تنظيم مي كنند، رديابي كند.
بنابر اين روابط انساني ما، تا حد شگفت آوري، نه فقط رفتار و عملكرد ما بلكه اوضاع داخلي بدن ما را سازمان دهي مي كند. ارتباط مغز با مغز، همچون شمشيري دولبه است: روابط عاطفي روحيه بخش، تأثيري مثبت و سودمند بر سلامتي ما بر جاي مي گذارند، در حالي كه روابط عاطفي سمي به تدريج بدن ما را مسمومي سازد.
[1] Marelo
[2] Martin
[3] Benthaim