تاثير تفكر و نوع شناخت بر كنترل استرس و سلامتي
مدت ها تصور مي شد كه استرس علت كاهش پاسخ ايمني است ولي اكنون دلايل كافي براي تغيير اين نگرش وجود دارد. امروزه فرض بر اين است كه كاهش پاسخ ايمني ناشي از شناخت هاي منفي است(سليگمن،1990) ضمن مطالعه درباره افسردگي خاطر نشان ساخت كه تخليه كتكولامين ها به واكنش آندروفين مي انجامد كه آن نيز پاسخ ايمني را متوقف مي كند.
در حالي كه استرس موجب تخليه كتكولامين ها مي شود. دستگاه ايمني در غياب استرس متوقف مي شود. اگر شناخت هاي منفي علت ضعف در سيستم ايمني است، اين امر بايد بتواند توضيح دهد كه چرا پژوهشگران قادر نبودند ضعف در سلامتي، مانند فشار خون بالا را بر اساس استرس زا ها پيش بيني كنند و چرا شرايط منفي غالبا نشانه اي بر ضعف در سلامتي است.
شواهد ديگر مربوط مي شود به تعامل بين نظريه هاي آشكار و استرس، به نظر مي رسد افرادي كه ديد منفي نسبت به دنيا دارند استرس بيشتري را تجربه مي كنند(اپستاين، 1990)
پژوهش (توماكا[1] و بلاسكو ويش[2]،1994) نشان مي دهد كه افراد مثبت نگربه دنيا، تكاليف آزمايشگاهي را كمتر استرس زا برآورد مي كنند و واكنش هاي چالش انگيز بيشتري نسبت به تهديد نشان مي دهند.
براساس نظريه لازاروس، دو مرحله متمايز در ارزيابي وجود دارد، ارزيابي اوليه ، كه تهديد و آسيب را بررسي مي كند؛ و ارزيابي ثانويه، كه مهارت انطباقي را ارزيابي مي كند. مطالعات بي شماري نشان مي دهد كه ارزيابي اوليه و ثانويه مقادير مختلف واريانس را توضيح مي دهد.
بر اساس نظريه لازاروس، ارزيابي اوليه و ارزيابي ثانويه فرآيندهاي متمايزي هستند. ارزيابي اوليه ابتدا رخ مي دهد. باعث واكنش استرس به تهديد يا آسيب مي شود، در حالي كه ارزيابي ثانويه به دنبال استرس مي آيد و آن را تعديل مي كند. اگر تصور كنيم كه مهارت هاي انطباقي ما مناسب هستند، استرس كاهش مي يابد. اطلاعات حاصل از تهديد از تالاموس، به دو جايگاه مختلف، آميگدال (بادامه) و بخش جديد قشري مي رود.
آميگدال واكنش استرس (پاسخ جنگ يا گريز) را توليد مي كند، در حالي كه بخش قشري عملكردي باز دارنده دارد (پاسخ جنگ يا گريز را تعديل مي كند) به عبارت ديگر، ادراك ما از تهديد پاسخ استرس را فعال مي كند، ولي ارزيابي شناختي ما از تهديد به ويژه ، در خصوص توانايي كنار آمدن احتمال ادامه پاسخ استرس را تعيين مي كند( از لي دوكس [3]،1996).
براساس نظريه لازاروس ما درواقع براي كاهش استرس نيازي به بكارگيري پاسخ هاي كنار آمدن نداريم، به نظر مي رسد كه تنها آگاهي از اينكه ما از پاسخ هاي كنار آمدن برخورداريم كافي مي باشد. تاثير به مقدار زيادي شناختي است. چون اين افراد به طور معمول از پاسخ هاي كنار آمدن برخوردارند، مي توان استدلال كرد كه اين فقط،تاثير شرطي شده است.
يعني اينكه، چون در گذشته وقتي كه مردم از پاسخهاي كنار آمدن استفاده كرده اند، استرس كاهش يافته است، براي به جريان انداختن پاسخ، افكار مربوط به كنار آمدن نياز به يافتن افرادي داريم كه معتقدند مي توانند با استرس ، قبل از كسب يا به كارگيري پاسخ هاي كنار آمدن ، كنار بيايند.
پژوهشها نشان مي دهد كه باورهاي مربوط به كنترل اينكه قادريم با استرس كنار بيابيم يا مهارت هاي كنار آمدن با آن را مي توانيم بسط دهيم ، استرس را كاهش مي دهد. علاوه بر اين، پژوهشهاي زيادي نشان مي دهد افرادي كه خودشان را قبول دارند حتي قبل از رشد مهارت هاي انطباقي لازم مي توانند امور را كنترل كنند. اين خط پژوهشي كه به پژوهش در مورد نياز و كنترل، آرزو براي كنترل، يا خطا در ادراك كنترل معروف اند، نشان مي دهد كه چنين باورهايي تاثير مثبت نيرومندي بر سلامتي مي گذارد(فريد لند[4]، كينان[5] و ريجو[6]؛1992؛لا[7]، لوگان و بارون[8]، 1994؛تايلور[9]،1989).
اميد، خوش بيني و تفكر سازنده همواره با سلامتي رابطه داشته اند. به نظر مي رسد افرادي كه ديدگاه مثبتي نسبت به دنيا و خودشان دارند به راحتي مي توانند از اتفاقات ناگوار دوري كنند. آنها به رفتارهايي مي پردازند كه آنها را از وضعيت ناگوار فعلي مي رهاند. مطالعه در مورد مردان مبتلا به ايدز نشان مي دهد كه افراد خوش بين به رفتارهاي انطباقي سالم تري مي پردازند و آشفتگي كمتري را تجربه مي كنند(تايلور و همكاران، 1992).
توانايي تفكر مثبت نه تنها مقدار پاسخ استرس را كم مي كند بلكه به رشد مهارت هاي انطباقي مي انجامد. هردوي اينها براي تقويت دستگاه ايمني لازم است . نتايج مطالعه اي طولاني براي مقايسه افراد خوش بين و بدبين نشان داد كه افراد دو گروه تا 25 سالگي از نظر سلامتي تفاوتي نداشتند و تا 45 سالگي نيز تفاوتي آشكار نشد(پترسون[10] و همكاران، 1988)اما بعد از آن افراد بدبين تر اختلالات بيشتري نشان دادند، در صورتي كه افراد خوش بين تر غالبا پس رفت كمي نشان دادند. به عبارت ديگر، افرادي كه منفي تر بودند در نهايت بهاي بدبيني خود را پرداختند.
تفكر مثبت مهم است ولي هنوز دقيقا علت آن مشخص نيست،دليلش شايد آن باشد كه تفكر مثبت به انطباق مي انجامد. به بيان ديگر، شايد كليد تندرستي در انجام دادن كارهاي درست است، چيزي كه به نظر مي رسد افراد خوش بين به طور طبيعي چنين اند.
(الين لانگر،1989) امكان ديگري را عنوان مي كند او معتقد است كه تاثيرات پيري جسمي و رواني با هشيار باقي ماندن يعني داشتن تماس فعال با دنيا تعديل مي شود. در گذشته از نظر بسياري از پژوهشگران چنين فعاليت هايي استرس زا محسوب مي شد.
سالها مبلغ يادگيري تنش زدايي براي كاهش استرس بود اخيرا گفته مي شود كه اثردوسويه اي بين تنش زدايي و شناخت وجود دارد. براي مثال بر اثر يادگيري تنش زدايي، افراد اغلب دنيا را كمتر تهديد كننده مي يابند و خود را بيشتر صاحب اختيار مي دانند. داشتن زندگي نسبتا فاقد تهديد اهميت فراواني در كاهش استرس و سالم باقي ماندن دارد.
2-26) تفكر سازنده ضعيف و استرس
در مطالعاتي آزمايشگاهي كه طي آن افكار منفي القا مي شد، افرادي كه تفكر سازنده ضعيف داشتند افكار منفي مربوط يا نامربوط به آزمايش و نيز عاطفه منفي بيشتري را تجربه كردند.
شاخص هاي فيزيولوژيك افرادي كه سازنده ولي ضعيف فكر مي كردند نشان داد كه آنها استرس بيشتري را تجربه مي كنند. نتيجه اينكه افراد با تفكر سازنده ضعيف به طور خود انگيخته با خلق تفكرات منفي، به نبودن استرس زاهاي بيروني و تهديد آميز بودن استرس زاهاي بيروني فكر مي كنند.
2-27) متفكر سازنده شدن
كاراپستاين نشان مي دهد كه تاكيد افراد داراي تفكر مخرب بر تفكر منفي نه تنها نسبت به خود بلكه نسبت به دنياست در نتيجه آن ها خود را ناكارآمد و دنيا را تهديد كننده مي بينند. پژوهشها نشان مي دهد اين دو گرايش متفاوت اما بسيار مرتبط به هم احتمالا داراي ريشه مشترك اند.تمام رفتارها، حداقل تا حدي، كوشش براي تعامل با محيط را شامل مي شوند.
تعامل موفقيت آميز شامل ارزيابي توانايي هاي خود و چالش هاي محيط است براي يادگرفتن كنار آمدن با دنياي بيرون اول، بايد قبول كرد كه مي توان موفق شد. سپس بايد مهارت هايي را آموخت كه فرد را قادر مي كند موفق شود. بسياري از مردم چون باور ندارند كه مي توانند موفق شوند، هرگز تلاش نمي كنند تا مهارت هايي را كه نياز دارند بياموزند. لذا اولين گام، بسط نگرش مثبت درباره توانايي خود براي كنار آمدن با محيط است.
دوم، نگريستن به دنيا به اين صورت كه مكان فرصت هاست. بسياري از روان شناسان شيوه تفكر را عادتي تغيير ناپذير مي دانند. اگر شيوه تفكر عادت است پس مي توان ياد گرفت كه با استفاده از قواعد تقويت آن را تغيير داد . به بيان ديگر مي توان خوش بين بود كه همه مي توانند متفكر سازنده بشوند. اين انديشه كه شيوه تفكر جزو عادات ماست، به ما كمك مي كند تا بفهميم كه چرا اغلب در تغيير شيوه تفكر خود با مشكل روبه رو مي شويم. حتي وقتي كه به طور منطقي، مي دانيم كه بايد نوع ديگري فكر كنيم، در مي يابيم كه هنوز به شيوه گذشته فكر مي كنيم . به نظر مي رسد شيوه تفكر گذشته راحت تر و طبيعي تر است. در نهايت با شيوه جديد تفكر احساس راحتي بيشتري خواهيم كرد. وقتي شيوه تفكر را با تلاش مكرر تغيير مي دهيم دنيا خيلي متفاوت مي شود؛اين دنيا، دنياي بهتري است(جونينگ[11]، ويلسون[12]، داويدسون[13]، 1978).
[1] -Tomaka
[2] -Blascovish
[3] -Ledoux
[4] -Friedland
[5] -Keinan
[6] -rijo
[7] -Law
[8] -BaRON
[9] -Taylor
[10] -Peterson
[11] -Jevning
[12] -Wilson
[13] -Davidson