سه شنبه ۰۹ اردیبهشت ۰۴

دانلود مقالات پايان نامه

عزت نفس چيست؛ چرا بايد عزت نفس داشته باشيم؟

۱۳۰ بازديد

ابعادعزت نفس

تا چندي پيش، محققين و نظريه پردازان، عزت نفس را قضاوت كلي فرد در مورد خود مي دانستند اما در سالهاي اخير مشخص شده است كه كودكان و بزرگسالان، خودشان را از زوايا و جنبه هاي مختلف مورد ارزيابي و قضاوت قرار ميدهند كه در اين رابطه مي توان جنبه هاي اجتماعي، بدني، تحصيلي، خانوادگي و كلي را نام برد ( قلي، ۱۳۷۵).

 

2-1-2-عزت نفس اجتماعي

شامل عقايد كودك در مورد خودش به عنوان يك دوست براي ديگران است . آيا كودكان ديگر او را دوست دارند ؟ آيا عقايد وافكار او براي آن ها ارزشمند است؟ آيا او را در فعاليت هايشان شركت مي دهند؟ آيا از ارتباط و تعامل باهمسالان خود احساس رضايت مي كند؟ به طور كلي كودكي كه نياز اجتماعي اش برآورده شود، صرف نظر از اين كه چه تعداد از آن ها با آداب و اصول مورد قبول ملي مطابقت دارد، احساس خوبي در اين زمينه خواهد داشت؟ (اكبري ،۱۳۸۰).

 

 

 

 

2-1-3-عزت نفس بدني

عزت نفس بدني به ارزيابي و قضاوت فرد نسبت به توانايي بدني خود اطلاق مي شود كه از طريق فعاليتها و كنش هاي بدني در فرد به وجود مي آيد. بنابراين اگر فرد از سلامت و توانايي بدني خوبي برخوردار باشد، بر عزت نفس بدني او تأثير مثبت خواهد گذاشت و بالعكس نواقص جسماني و عدم توانايي در انجام فعاليت ها و مهارت ها، تأثير منفي بر عزت نفس بدني فرد خواهد داشت ( اسلامي نسب، ۱۳۷۳).

 

2-1-4-عزت نفس تحصيلي

عزت نفس تحصيلي به ارزيابي و قضاوت فرد نسبت به ارزشمندي تحصيلي خود مربوط مي شود. اگر واكنش اطرافيان در مورد وضعيت تحصيلي فرد مطلوب باشد، در او احساس رضايت از خود ايجاد نموده و به قضاوت مثبت فرد درباره خودش كمك مي كند (قلي،۱۳۷۵).

 

2-1-5-عزت نفس خانوادگي

ارزيابي و قضاوت فرد به عنوان عضوي از خانواده را عزت نفس خانوادگي مي گويند كه در اثر تعامل فرد با اعضاء خانواده در او به وجود مي آيد. نوع رابطه متقابل فرد با پدر، مادر، برادران و خواهران و ساير اعضاء خانواده و اين كه فرد تا چه اندازه توسط آن ها پذيرفته شده است، در چگونگي نگرش او نسبت به خود مؤثر است و عزت نفس خانوادگي او را تعيين مي كند (قلي، ۱۳۷۵).

 

2-1-6-عزت نفس كلي

عزت نفس كلي به ارزيابي و قضاوت فرد نسبت به كليه ارزش هاي خود اطلاق مي شود كه اين جنبه از عزت نفس، ساير جنبه هاي فوق را در خود دارد و در واقع به آن ها نوعي وحدت و يكپارچگي مي بخشد. فردي كه عزت نفس كلي مثبتي دارد، از كليه جهات بدني ، اجتماعي، خانوادگي و تحصيلي، خود را مطلوب و خوب ميداند. او نگرش مثبت خود را از واكنش مثبت اعضاء خانواده، همسالان، معلمين و توانايي هاي بدني خود كسب نموده است. چنين فردي ، بهتر مي تواند با مشكل خود مقابله كند ( اسلامي نسب ،۱۳۷۳).

پنج مؤلفه عزت نفس از ديدگاه جامع نگر «اينرونر» (۱۹۸۲)، در ارتباط با نظريه خود نشأت گرفته است. در اين جا به اختصار توصيف هايي در رابطه با هر مؤلفه عرضه مي شود.)بربا ،۱۹۸۹)

الف . امنيت : احساس اطمينان قوي است كه شامل اين نكات مي شود: احساس راحتي و ايمني، وقوف در آن چه كه از وي انتظار مي رود، توانايي وابستگي به افراد و موقعيت ها و درك قواعد و محدوديت ها.

دارا بودن احساس قوي امنيت (ميتوانم از پشتيباني ديگران بر خوردار شوم)، پايه اي است كه ساختار مؤلفه هاي ديگر بر آن اساس پايه ريزي مي گردد. از اين رو كودكان بايد قبل از انجام هر عملي نسبت به آن اطمينان خاطر حاصل نمايند. چنانچه كودك احساس ناامني و خطر نمايد (نسبت به آنچه كه از من انتظار مي رود، مطمئن نيستم) در جذب مؤلفه هاي ديگر عزت نفس با مشكل مواجه خواهد شد. (ميرعلي ياري، ۱۳۷۹).

ب. خودپذيري : خودپذيري احساس فرديتي است كه اطلاعات درباره خود را در بر مي گيرد توصيف دقيق و واقع بينانه از خويش بر حسب نقش ها، اسنادها و ويژگي هاي جسماني. كودكي كه واجد خودپذيري قوي باشد (من خودم را دوست دارم)، خويشتن را مي پذيرد، احساس فردگرايي، شايستگي، كفايت و تحسين از خود دارد. ولي كودكي كه احساس خودپذيري ضعيفي دارد (من خود را دوست ندارم)، در پذيرش خود، فاقد اراده است.(ميرعلي ياري، ۱۳۷۹).

ج. پيوندجويي : پيوندجويي احساس پذيرش با مقبوليت است به ويژه در روابطي كه مهم قلمداد ميشوند. همچنين به معناي احساس پذيرفته شدن و مورد احترام قرار گرفتن از سوي ديگران به كار مي رود. كودكاني كه داراي احساسات پيوندجويي قوي باشند (احساس تعلق داشتن ), رابطه راحت و رضايت مندي با ديگران برقرار مي كنند. حال آن كه احساس پيوند جويي ضعيف در كودك (كسي نمي خواهد با من باشد),منجر به انزواطلبي و احساس بيگانگي وي خواهد شد.

د.رسالت : در اين مؤلفه، دارا بودن هدف و انگيزه در زندگي مورد نظر است. به طوري كه به خويشتن رخصت دهد تا اهداف واقع بينانه و قابل حصولي داشته باشد و در قبال پيامدهاي تصميمات خود، احساس مسئوليت نمايد. كودك برخوردار از احساس تعهد قوي (من اهداف مهمي دارم)قادر است عملي را آغاز كند و بر اساس طرح و نقشه، آن را پي گيرد. اما كودكي كه حس تعهد ضعيفي دارد (من گيج هستم و نمي دانم چه بايد بكنم)، در قبال اعمال خود مسئوليتي احساس نمي كند و در هنگام مواجهه با مشكل راه حل هاي مختلف را مورد كاوش قرار نمي دهد.

ه.شايستگي : اين مؤلفه به احساس موفقيت و فضيلت در كارايي اشاره دارد كه مهم و ارزشمند به نظر مي رسد و شامل وقوف بر نيرومندي ها و تواناييها و پذيرش ضعف ها نيز مي شود. كودكاني كه واجد احساس شايستگي مي باشند (من احساس توانايي مي كنم، بنابراين ميتوانم با هر خطري مواجه شوم)، در بيان تصورات و عقايد خود در ارتباط با ديگران بي پروا مي باشند. اما كودكاني كه از شايستگي لازم برخوردار نيستند (نمي خواهم كوشش كنم)، خود را ناتوان مي انگارند و موفقيتهاي خويش را به بخت و اقبال نسبت مي دهند و نمي خواهند فرصت هايي در جهت نيل به موفقيت داشته باشند. آن ها رفتار هاي خود مغلوبانه دارند و احساس كفايت شخصي نمي كنند.

در پرتو تجارب فزاينده اي كه در آموزش عمومي و عالي به دست آمد، مهمترين عامل را در تعيين احساس رضايت و موفقيت فرد، را به احساسات دروني در مورد خويش نسبت داده اند. دانش آموزاني كه نسبت به خود نامطمئن هستند و انتظار شكست دارند، به راحتي دست از تلاش و كوشش برداشته و به ترك مدرسه مبادرت مي ورزند. از سوي ديگر دانش آموزاني كه درباره خود و توانايي هاي خود احساسات مثبت دارند، از مدرسه، روابط با دوستان و دنياي يادگيري لذت مي برند.

يافته هاي كوپر اسميت مبين آن است كه دانش آموزان واجد احساسات مثبت درباره خويش، فراگيران با انگيزه اي هستند كه در كلاس مشاركت فعالي بروز مي دهند (مير علي ياري، ۱۳۷۹).

مطابق با تحقيقات انجام شده، افزايش عزت نفس نوجوان با سلامت جسماني بويژه در دختران نوجوان رابطه مستقيم دارد. به عقيده متخصصان نوجواناني كه در خانواده‌هايي با بهداشت رواني سالم پرورش پيدا مي‌كنند از عزت نفس بالاتري برخوردار بوده و در مقايسه با سايرين با تغييرات دوران بلوغ كنار مي‌آيند.كاهش شاخص توده بدني و برخورداري از تناسب اندام در اين نوجوانان بيشتر مشاهده شده و اين دسته از افراد كمتر تحت تأثير گروهاي دوستان قرار مي‌گيرند.پژوهش‌ها نشان مي‌دهد، عزت نفس در دوران نوجواني احتمال ابتلا به افسردگي، افزايش كلسترول و احتمال ابتلا به اضافه وزن و چاقي را در دوران ميانسالي به ميزان قابل توجهي كاهش مي‌دهد.آزمايشاتي كه روي ۲ هزار نوجوان دختر ۱۴ تا ۱۸ سال انجام شد نشان داد، دختراني كه والدين آنها از تحصيلات دانشگاهي برخوردار بوده و وضعيت اقتصادي مناسبي داشتند، عزت نفس بالاتري نسبت به ديگر همسالان خود داشته‌اند.رژيم غذايي سرشار از پروتئين، كربوهيدرات، ميوه و سبزيجات تازه و غلات، انجام تمرينات ورزشي و فضاي آموزشي از ديگر عوامل مؤثر شناخته شده در افزايش عزت نفس در دوران نوجواني است.گفتني است عز ت نفس از جمله فاكتورهاي مهم بهداشت رواني در افراد جامعه محسوب مي‌شود كه كمبود آن در زندگي فردي و اجتماعي اثراتي منفي را در روابط اجتماعي –خانوادگي، اشتغال و طول عمر افراد ايفا مي‌كند و از آنجايي كه شكل گيري شخصيت افراد در دوران كودكي و نوجواني پايه‌گذاري مي‌شود توجه به اين موضوع در نوجوانان از اهميت برخوردار است.

نداشتن خود باوري و مشكل در ايجاد روابط اجتماعي با ديگر افـــراد، افسردگي و اضطراب، كاهش تمركز در يادگيري، تمايل به ابــراز شكست يا مقصر دانستن ديگران در شكست از علائم كاهش عزت نفس در نوجوانان است.

بحران هويت ميانسالي و راهكارهايي براي رفع آن

۱۴۶ بازديد

موضع گيري نظري در خصوص بحران هويت ميانسالي

تاريخچه هويت ميانسالي

در پهنه نظام‌هاي اصلي تحول رواني كه به تحول در گستره زندگي از تولد تا مرگ پرداخته‌اند، ميانسالي از رهگذر چند كوشش كه در راه پوشش چرخه كامل تحول رواني صورت پذيرفته‌اند مد نظر قرار گرفته ‌است؛ براي مثال بوهلر (1967) ميانسالي را دوره بازنگري و ارزيابي مجدد گذشته و بازنگري آينده مي‌داند (نقل از سادوك و سادوك،2007). لوينسون (1987؛ نقل از سادوك و سادوك،2007)، انتقال ميان‌سالي را دوره فراهم‌سازي ساخت جديدي براي زندگي دانسته و تحول ميان‌سالي را به عنوان يك تحول طبيعي براي وارد شدن به يك مرحله ديگر از زندگي در نظر مي‌گيرد. همچنين اين وضعيت «آغاز فرديت» - فرآيند تحقق نفس يا خودشكوفايي- كه تا هنگام مرگ ادامه مي‌يابد نيز هست. اين وضعيت در بازه سني ۳۵ تا ۴۵ سال معمول‌تر است و در مردان در مقايسه با زنان، بيشتر روي مي‌دهد (لوينسون، 1987؛ نقل از سادوك و سادوك، 2007).

اريكسون (1985؛ نقل از برك،2008) ميانسالي را هفتمين مرحله زندگي تلقي كرده و آن را زايندگي در برابر خودفرورفتگي ناميده است. به اعتقاد اريكسون در اين مرحله افراد ميانسال عمدتاً به نسل آينده و يا هر آنچه كه ممكن است از خود باقي گذارند، مي‌انديشند و به تداوم زندگي علاقه مند مي‌شوند. بحران اين دوره وقتي است كه ديگران اهميت خود را از دست بدهند و فرد نسبت به آنان بي تفاوت شود و نسبت به خواسته‌ها و رفاه فردي خود اشتياق شديد پيدا كند. اين بحران را بحران ميانسالي مي‌نامند و به واسطه‌ي آن شخص احساس پوچي، بي حاصلي و بي هدفي مي‌كند؛ اگرچه ممكن است در ظاهر جلوه ي ديگري داشته باشد. به اعتقاد يونگ (نقل از فيست و فيست،2005) ميانسالي دوره اي حساس براي تحولي شگرف به شمار مي‌آيد. در واقع ميانسالي سن تبلور خويشتن است. در اين سن افراد به تعهدات خود در قبال جامعه و خانواده پايبندي بيشتري پيدا كرده و جنبه‌هاي ضد و نقيص (چه مثبت و چه منفي) شخصيت خود را تعديل مي‌كنند. زناني كه در طول عمر خود نقش منفعل‌تري داشته‌اند فعال‌تر مي‌شوند و مردان احساسات ملايم و ظريفتر خود را با راحتي بيشتري بيان  مي‌كنند. تحولات اين دوره از زندگي سرانجام به فرايندي موسوم به تفرد يا فرديت منجر مي‌شود؛ تفرد مستلزم نوعي تعادل در درون شخص و يكپارچگي متوازن در كل وجود اوست.

روانشناسان در بررسي تحولات رواني- اجتماعي در دوران ميانسالي شيوه‌هاي گوناگوني دارند. از بعد عيني آن‌ها مسيرها را مطالعه مي‌كنند، مثلاً مسير پيشرفت حرفه‌اي يا خانوادگي افراد را مورد توجه قرار مي‌دهند. اماتداوم و تغيير نقش‌ها و روابط، بعدي ذهني نيز دارد؛ بدين معني كه افراد در ساختن خودپنداره و ساختار زندگي خود نقشي فعال دارند. بنابراين توجه به اين نكته كه يك ميانسال چه تعريفي از خود دارد و چقدر از زندگيش رضايت دارد نيز حائز اهميت است (موئن و وتينگون، 1999).

در بررسي تغيير و تداوم در دوران ميانسالي بايد به كل زندگي فرد توجه داشت. شغل و حرفه فرد ميانسال بر تجارب كودكي و علائق و تلاش‌هاي نوجواني‌اش مبتني است. اما الگوهاي اوليه لزوماً تعيين كننده الگوهاي بعدي نيستند. به همين منوال، نگراني‌ها و دل مشغولي‌هاي اوائل ميانسالي با نگراني‌ها و دل مشغولي‌هاي اواخر ميانسالي متفاوتند (بلاك،2001). افزون بر اين زندگي در انزوا سپري نمي‌شود. مسير زندگي افراد با مسير زندگي اعضاي خانواده، دوستان و آشنايان و حتي غريبه‌ها تقاطع و تضاد دارد. نقش‌هاي شغلي و فردي به يكديگر وابسته‌اند، كه نمونه آن را در تغيير شغل بعضي ميانسالان پس از طلاق شاهد هستيم.

دوران ميانسالي، تنوع گسترده اي از تحول را شامل مي‌شود. تحول بزرگسال در ميانسالي را  بيشتر تفاوتهاي فردي تعيين مي‌كنند (بي و بويد، 2003). تفاوت‌ها درحوزه‌هاي جسمي، بيولوژيكي، شناختي، اجتماعي و هيجاني احتمالا با تاثيرات تاريخچه شخصي، اجتماعي، فرهنگي به ويژه هر فرد ارتباط دارد. با اين وجود، بيشتر افراد در ميانسالي، در اين حوزه‌ها كه بر سطوح عزت نفس و پايداري آن موثرند، دچار زوال مي‌شوند. شايستگي جسماني كاهش مي‌يابد، اهداف شغلي ممكن است دست نيافته باقي بمانند، روابط صميمي ممكن است رضايت‌بخش نباشند و خانواده ممكن است دچار تغييرات اساسي شود. در عين حال ميانسالي مي‌تواند پرثمرترين دوره زندگي باشد، زماني كه در آن بسياري از افراد به پيشرفت‌هاي مهمي دست مي‌يابند كه منجر به رضايت فراواني در زندگي مي‌شود. بنابراين ميانسالي مي‌تواند دوره پيشرفت و يا دوره آشفتگي باشد (كالينز و اسمير، 2005).

اگرچه در بزرگسالي تغيير جسمي يك فرآيند تدريجي است، با اين وجود نمي‌توان آن را در ميانسالي انكار كرد. تغيير در بينايي، شنوايي، نسبت عضله/ چربي و تراكم استخوان و چروكيدگي پوست و ظرفيت بازسازي و پاسخ‌هاي جنسي يا خود- پنداره فيزيكي، منجر به اميد كمتر براي بدست آوردن مجدد اين ويژگي‌ها و ترس از انحطاط بيشتر مي‌شوند (برك،2006).

گرچه بيشتر ميانسالان از سلامت خوبي برخوردارند، اما بيماري، امراض مزمن و نيز نرخ مرگ و مير افزايش مي‌يابد. با كاهش حمايت سيستم ايمني بدن، فراواني امراض مزمن در ميانسالي بيشتر مي‌شود. گرچه بيشتر ناراحتي‌هاي خفيف با رژيم غذايي و دارو قابل درمان هستند، اما مي‌توانند اضطراب آور باشند، چون نشان دهنده فرآيند پيرشدن هستند (لاچمن، 2004).

عملكرد شناختي نيز در ميانسالي شروع به تغيير مي‌كند، تغييرات شناخت در ميانسالي هم شامل فقدان و هم شامل اكتساب مي‌شود. كاهش هوش سيال- توانايي پردازش اطلاعات- كه در ابتداي بزرگسالي شروع  شده است، در ميانسالي آشكار مي‌شود. سرعت درك و حافظه كاهش مي‌يابد؛ اين كاهش عموماً جزئي است. در برخي افراد عملكرد هوشمندانه در اثر بيماري به شدت كاهش مي‌يابد. با اين وجود توانايي‌هاي كلامي از ابتداي بزرگسالي تا ميانسالي به مانند هوش متبلور- دانش كسب شده، كارائي و تخصص- افزايش مي‌يابد و براي برخي خلاقيت در بالاترين سطح قرار دارد. بيشتر ميانسالان در حل مسئله ماهرند (رابينز، ترازسنيواسكي، تريسي، گوسلين و پاتر، 2002).

چون در ميانسالي نقش‌هاي متعدد اصلاح مي‌شوند، تغييرات اجتماعي و هيجاني در ميانسالي مي‌توانند مهم باشند. براي بسياري از افراد، شغل مهمترين نقش است، در حالي كه براي ديگران پويايي رو به بالا (پيشرفت) كمترين اهميت را دارد. در اين دوران موفقيت و تسلط محوري‌تر مي‌شوند و اوقات فراقت زمان بيشتري را به خود اختصاص مي‌دهد.

بزرگسالان ميانسال بيشترين احساس مسئوليت را در قبال ديگران دارند و بزرگسالي بيشترين تاثير و فراواني را در تضاد بين نسلي دارد (لاچمن، 2004). از ديدگاه اريكسون افراد ميانسال در مرحله زايندگي در مقابل ركود هستند. آن‌ها بايد نياز به حمايت از نسل بعد را بصورت موفقيت آميز رفع كنند. برخي اين نياز را ازطريق پذيرش نقش والد و برخي از طريق بروز خلاقيت، داوطلب شدن و نگراني براي آينده محيط زيست رفع مي‌كنند. افرادي كه نتوانند بحران زايندگي در مقابل ركود را حل كنند، در معرض يك زندگي مجذوب و معطوف به خود و ناشاد قرار مي‌گيرند (گوئيندون، 2010).

بطور كلي عزت نفس در ميانسالي پايدار باقي مي‌ماند. در تحول بهنجار، عزت نفس در بالاترين سطح خود قرار دارد، قبل از اينكه در سنين پيري كاهش يابد (رابينز و ترازسنيوسكي، 2005). با اين وجود وقتي افراد تغييرات مرتبط با پختگي بيشتر و تغييرات عمده در محيط را تجربه مي‌كنند، عزت نفس آنها كاهش يابد. انتقال ميانسالي مي‌تواند چنين تغييراتي را ايجاد كند، اگرچه همه افراد اين انتقال ميانسالي را تجربه نمي‌كنند (برك، 1385).

 

تحول هويت در دوران ميانسالي

رويدادهايي مورد انتظاري كه به وقوع نپيوسته‌اند مانند، شغلي كه فرد به آن علاقه داشته اما نتوانسته است به آن دست يابد يا كودكي كه هرگز نتوانسته به دنيا بياورد، در ميانسالي بسيار يا اهميت و اضطراب آور مي‌شوند. اين رويداد‌ها، از طريق مكانيزم مقايسه اجتماعي توانايي تاثيرگذاري بر هويت فرد را به دست مي‌آورند. تغييرات اجتناب ناپذير در ميانسالي و تغييرات محيط‌هاي اجتماعي، منجر به تغيير در نقش‌هاي اجتماعي و هويت مي‌شوند. تمام اين رويدادها ديدگاه افراد در مورد خودشان را به چالش مي‌كشند و تغييرات منحصر به فردي ايجاد مي‌كنند كه با عث كاهش پايداري در عزت نفس مي‌شود (ترازسنويسكي، دونلان و رابينز، 2003).

فقدان موفقيت مورد انتظار، چه در خانه و چه در محل كار باعث مي‌شود برخي از افراد نظر منتقدانه‌تر و نامساعدتري نسبت به خود داشته باشند و به ارزيابي مجدد هويت خود در حيطه‌هاي مختلف دست بزنند. در ميانسالي احتمال ارزيابي‌هاي مجدد نامحدودي وجود دارد و بسياري از آنها هويت فرد را تحت تاثير قرار مي‌دهند.

ويت بورن (1999) با ارائه الگوي فرايند هويت مي‌كوشد با توجه به نظريه‌هاي اريكسون، مارسيا و پياژه، روند رشد و تحول هويت را در دوران ميانسالي توضيح دهد. از نظر ويت بورن (1999) هويت، طرحواره سازمان دهنده اي است كه تجارب فرد از طريق آن تفسير مي‌شود. هويت از تجمع برداشت‌هاي هشيار و ناهشيار فرد از خودش در طي زمان تشكيل مي‌شود. برداشت فرد از ويژگي‌هاي شخصيتي (من حساس هستم) يا (من لج‌باز هستم)، خصوصيات جسماني و توانايي‌هاي شناختي خود در طرح‌واره هويت تلفيق مي‌شود. اين برداشت‌هاي شخصي همواره در پاسخ به اطلاعات دريافتي مورد تاييد يا تجديد نظر قرار مي‌گيرند. اين اطلاعات از روابط صميمانه، موقعيت‌هاي كاري، فعاليت‌هاي اجتماعي و ديگر تجارب فرد حاصل مي‌شوند.

افراد تعامل‌هاي خود با محيط را از طريق دو فرايند مستمر، مشابه آنهايي كه پياژه در خصوص رشد شناختي كودكان توصيف كرده، تعبير و تفسير مي‌كنند كه عبارتند از درون‌سازي هويتي و برون‌سازي هويتي. درون‌سازي هويتي به تلاش در جهت گنجاندن تجارب جديد در طرح‌واره موجود و برون‌سازي هويتي به تغيير دادن طرح‌واره موجود جهت در بر گرفتن تجارب جديد اطلاق مي‌شود. هدف درون‌سازي هويتي حفظ تداوم خويشتن و هدف برون‌سازي هويتي ايجاد تغييرات ضروري است. بيشتر افراد، در دوران ميانسالي هر دو فرايند را تا حدودي به كار مي‌گيرند. افراد غالباً در برابر برون‌سازي مقاومت مي‌كنند، تا زماني كه روند وقايع آن‌ها را به پذيرش ضرورت اين كار وا مي‌دارد.

تعادلي كه معمولاً ميان درون‌سازي و برون‌سازي برقرار مي‌شود، تعيين كننده سبك هويتي ميانسال است. ميانسالاني كه از درون‌سازي بيشتر از برون‌سازي استفاده مي‌كنند، سبك هويتي درون‌ساز، و ميانسالاني كه از برون‌سازي بيشتر از درون‌سازي استفاده مي‌كنند، سبك هويتي برون‌ساز دارند. به اعتقاد ويت بورن (1999) استفاده بيش از حد از درون‌سازي يا برون‌سازي مضر است. ميانسالاني كه همواره درون‌سازي مي‌كنند، انعطاف ناپذيرند و از تجارب خود چيزي نمي‌آموزند. آن‌ها، تنها چيزي را مي‌بينند كه در پي آن هستند و ممكن است براي اجتناب از پذيرش نقاط ضعف خود، تلاش زيادي به خرج دهند. از سوي ديگر، آن‌هايي كه همواره برون‌سازي مي‌كنند، افراد ضعيفي هستند كه به راحتي تحت تاثير قرار مي‌گيرند؛ در برابر انتقاد بسيار آسيب پذيرند و هويت بسيار شكننده اي دارند. بهترين و سالم ترين سبك هويتي براي ميانسالان، سبك هويتي متوازن است كه در آن هويت آن‌قدر انعطاف‌پذير هست كه در صورت لزوم تغيير كند، ولي خيلي هم فاقد ساختار نيست كه هر تجربه جديدي سبب شود مفروضات بنيادي فرد، دربار خودش، زير سوال رود (ويت‌ بورن و كانولي، 1999).

ويت بورن سبك‌هاي هويتي خود را به پايگاه‌هاي هويتي مارسيا (1987) مربوط مي‌داند. براي مثال انتظار مي‌رود فردي كه در اواخر نوجواني از هويت كسب شده يرخوردار بوده‌است، در ميانسالي سبك هويتي متوازن داشته باشد و فردي كه در اواخر نوجواني هويتش پيش‌رس بوده‌است، در ميانسالي سبك هويتي‌اش درون‌ساز باشد.

به گفته ويت بورن (1999) نحوه برخورد افراد با تغييرات جسماني، رواني و هيجاني مربوط به ميانسالي، شبيه به نحوه برخوردشان با ساير تجاربي است كه طرحواره هويت را به چالش مي‌كشند. افراد درون‌ساز سعي مي‌كنند به هر قيمت خودانگاره جوان خود را حفظ كنند. افراد برون‌ساز – احتمالاً پيش از موعد- پيري را مي‌پذيرند و ممكن است دائما به نشانه‌هاي پيري و بيماري فكر كنند. افراد برخوردار از سبك هويتي متوازن در مواجهه با تغييراتي كه در حال وقوع است، برخوردي واقع بينانه نشان مي‌دهند و درصدد كنترل تغييرات قابل كنترل و پذيرش تغييرات غير قابل كنتزل برمي‌آيند.

نكته قابل توجه اين است كه سبك‌هاي هويت ممكن است در مواجهه با رويدادهاي بسيار ناخوشايند – مثلاً واگذار شدن شغلي كه فرد مدت‌ها به آن مشغول بوده به يك فرد جوان‌تر- تغيير كنند. در اين نقطه است كه پديده‌اي بنام بحران هويت ميانسالي رخ مي‌نمايد. طبق ديدگاه ويت بورن، بحران هويت ميانسالي" نوعي برون‌سازي شديد، در واكنش به تجاربي كه از طريق درونسازي هويتي قابل پردازش نيستند"، مي‌باشد. در ادامه، پديده بحران هويت ميانسالي كه يكي از موضوعات اصلي تحقيق حاضر است، به تفصيل مورد بحث قرار مي‌گيرد.

 

بحران هويت ميانسالي

از نظر لوينسون (1996) دوره ميانسالي با يك درك دروني و هيجاني شروع مي‌شود نه تغييرات فيزيكي معين با ترتيب زماني مشخص. وقتي افراد به جاي شمردن سالهايي كه پيش رو دارند، سال‌هاي باقي مانده از عمرخود را محاسبه مي‌كنند، ميانسالي آغاز شده است. آن‌ها ساختار زندگي خود- الگوهاي اساسي زندگي- و جايگاه خود در دنيا را مجداد ارزيابي مي‌كنند(رابينز، ترازسنيواسكي، تريسي، گوسلين و پاتر، 2002).

سراسر عمر تحول انسان، شامل دوره‌هاي ثبات و تغييرات سريع مي‌شود و ميانسالي را مي‌توان از نظر تغييرات سريع در رتبه دوم بعد از نوجواني قرار داد. افراد در اين دوره براي انجام كار‌ها احساس فوريت مي‌كنند. به اين معنا كه آن‌ها مي‌خواهند به اهدافي كه قبلا به تعويق انداخته اند برسند و يا به دنبال اهداف جديدي كه با مزاج يا علايق آن‌ها سازگارتر است، مي‌گردند. آنها مي‌خواهند خالصانه (واقعي) و با ارزش‌هاي خودشان زندگي كنند. ارزش‌هايي كه بيشتر مبتني بر تجارب زندگي آن‌هاست تا ارزش‌هايي كه در دوران كودكي دروني كرده‌اند (گوئيندون، 2010).

غالباً تغييراتي كه در فاصله سنين 40 تا 50 سالگي در شخصيت و سبك زندگي رخ مي‌دهند، به بحران هويت ميانسالي نسبت داده مي‌شوند. بحران هويت ميانسالي را يك دوره فشارزاي فرضي كه از بازنگري و ارزيابي مجدد زندگي نشأت مي‌گيرد، تعريف كرده‌اند (لاچمن، 2004). بحران هويت ميانسالي چيزي شبيه بحران هويت دوران نوجواني تلقي شده‌است، در واقع به آن نوجواني دوم اطلاق مي‌شود. به گفته اليوت ژاكس (1993) – روانكاوي كه اصطلاح بحران هويت ميانسالي را مطرح كرد- عامل سبب ساز بروز اين بحران، آگاهي از فناپذيري است. بسياري از افراد در اين سن در‌مي‌يابند كه نمي‌توانند روياهاي جواني خود را تحقق بخشند، يا تحقق روياهايشان آن‌قدر كه انتظار داشته‌اند، رضايت‌بخش نبوده ‌است. آن‌ها پي مي‌برند كه اگر بخواهند تغيير مسير دهند، بايد عجله كنند. لوينسون (1996) باور داشت مادامي كه افراد مجبور به سازمان‌دهي مجدد زندگي خود هستند، بحران هويت ميانسالي امري اجتناب‌ناپذير است.

بحران هويت ميانسالي را مي‌توان نقطه عطفي در زندگي تلقي كرد كه حاصل آن دستيابي به بينشي جديد درباره خويشتن و اصلاحاتي در برنامه و مسير زندگي است. اين بازنگري ممكن است سبب تأسف فرد به خاطر دست نيافتن به آرزوهايش، يا دست‌يابي وي به آگاهي دقيق‌تري از ساعت اجتماعي شود: فرد متوجه اين نكته مي‌شود كه مهلت رشد و تحول رو به پايان است، يا ديگر زمان چنداني مثلا براي بچه‌دار شدن يا پيدا كردن همسري مناسب باقي نمانده است (هك‌هاوزن، وروش و فليسون، 2001).

در ديدگاه‌هاي جديدتر به ميانسالي اين موضوع مطرح مي‌شود كه اينكه يك مرحله انتقالي به يك بحران تبديل شود يا نشود، بيش از آن‌كه به سن و سال فرد مربوط باشد، به شرايط و منابع فردي وي بستگي دارد. افرادي كه از ويژگي انعطاف‌پذيري خود برخوردارند، يعني مي‌توانند به سهولت با منابع بالقوه فشار رواني سازگار شوند، بيشتر احتمال دارد كه دوران ميانسالي را با موفقيت پشت سر گذارند. براي افرادي كه شخصيت انعطاف پذيري دارند، حتي رويدادهاي منفي مانند از دست دادن شغل يا طلاق ناخواسته نيز مي‌توانند سكوي پرتابي براي پيشرفت باشند (لاچمن، 2004). در رابطه با بحران هويت ميانسالي در جامعه ايراني تحقيقات محدودي انجام شده و همين تحقيقات محدود نيز بيشتر بر بحران هويت دوره نوجواني و جواني نظر داشته‌اند. رجايي، بياضي و حبيبي (1388) در پژوهشي تحت عنوان باورهاي مذهبي اساسي، بحران هويت و سلامت عمومي جوانان به بررسي روابط بين اين متغيرها پرداختند. نتايج نشان داد افرادي كه نمره بالايي در باورهاي مذهبي اساسي داشتـند، در بحران هويت نمره كمتر و در سلامت عمومي نمره بيشتري كسب كردند. بين بحران هويت و سلامت عمومي نيز همبستگي منفي معنادار بـه دست آمـد. تحليل رگرسيـون چند متغيـري نشان داد كه بـاورهاي مذهبي اساسي، واريانـس اندكي از بحران هويـت (094/0=2R) و سلامت عمومـي (023/0=2R) را در جوانان تبيين مي‌كنند.

رمضاني (1386) در پژوهش خود با عنوان «تأثير آموزش مسئوليت­پذيري به شيوه گلاسر بر كاهش بحران هويت» به بررسي اثربخشي آموزش مسئوليت­پذيري بر روي بحران هويت 60 نفر از دانش­آموزان دبيرستاني اصفهان پرداخت. وي در اين پژوهش دانش­آموزان را به دو گروه كنترل و آزمايش به صورت تصادفي تقسيم مي­كند و شيوه مسئوليت­پذيري گلاسر را در طي 9 جلسه به دانش­آموزان گروه آزمايش تعليم مي­دهد و نتيجه مي­گيرد كه آموزش مسئوليت­پذيري به شيوه گلاسر بحران هويت دانش­آموزان را كاهش داده است. در پژوهش قرباني، محمدي و كوچكي (1385) با عنوان بررسي وضعيت سبك‌هاي هويت‌يابي و رابطه آن با سلامت رواني و پايگاه اقتصادي- اجتماعي نتايج نشان داد كه دختران دچار بحران هويت، سلامت رواني كمتري از پسران مشابه خود دارند. همچنين در اين پژوهش آشكار شد كه نظارت ضعيف والدين، مي‌تواند نقش مهمي در آشفتگي هويت و گرايش نوجوان به سوي مصرف مواد مخدر باشد.

 

[1] Bohler

[2] Block

[3] Bee & Boyd

[4] Collins & Smyer

[5] Decline

[6] . Fluid intelligence

[7] . Crystallized intelligence

[8] . Accumulated knowledge

[9] . proficiency

[10] . Expertise

[11] . Tracy, Gosling & Potter

[12] . Mastery

[13] . Intergenerational contact

[14] . Generativity

[15] . Stagnation

[16] . Self-Absorption

[17] . Guindon

[18] . Midlife transition

[19] . Donnellan

[20] . Unfavoring

[21] . Whitbourne

[22] Connolly

[23] life structure

[24] authentically

تعريف افسردگي از منظر راهنماي تشخيصي و آماري اختلالات رواني

۱۳۵ بازديد

افسردگي

افسردگي مرضي به قدري شايع است كه سرماخوردگي روانپزشكي لقب گرفته است (سليگمن، 1975؛ به نقل از قاسم زاده، 1389). از سويي به دليل اينكه تقريباً دو سوم بيماران افسرده به خودكشي مي­انديشند و 10 تا 15 درصد آنها از اين طريق به زندگي خود خاتمه مي­دهند، اهميت توجه به افسردگي به عنوان يكي از اختلالات مهم روان­شناختي آشكار مي­شود (كاپلان و سادوك[1]، 2007).

45 سال قبل از ميلاد، بقراط آن را ملانكولي تعريف كرده است. برخي افسردگي را يك واكنش طبيعي در قبال زندگي مي­دانند و برخي آن را يك بيماري قلمداد مي­كنند (شمشيري نظام، كافيان تفتي، انصاري، 1383؛ به نقل از فتي، 1382). مفهوم افسردگي طيف وسيعي از احساس نرمال خلق غمگين كه هر شخصي ممكن است داشته باشد تا افسردگي شديدي كه تشخيص اختلال را به خود مي­گيرد را شامل مي­شود (ايراكسينن[2]، 2006؛ به نقل از فتي، 1382). وقتي كسي دچار افسردگي مرضي مي­شود، احساس غمگيني مي­كند و اغلب به گريه مي­افتد. احساس گناه عذابش مي­دهد و معتقد مي­شود كه در حق ديگران كوتاهي مي­كند. بيش از حد معمول تحريك پذير مي­شود و احساس اضطراب و تنش مي­كند. وقتي افسردگي به شديدترين سطح خود برسد ممكن است توانايي واكنش هيجاني را از دست بدهد و به اينجا برسد كه احساس خوب و بد تفاوتي برايش نداشته باشد. لذت بردن از زندگي و علاقه­مند شدن به انجام كارهاي روزمره، براي اين عده دشوار مي­گردد. اشتغال ذهنيشان اين است كه حالشان چقدر بد است و با چه مشكلات به ظاهر غيرقابل حلي، روبرو گشته­اند (قاسم زاده، 1389).

افسردگي چنان شايع است كه بسياري از افراد نامي در طول زندگي خود از آن رنج مي­بردند. در اوايل قرن نوزدهم فيليپ پنيل گزارشي جالب از افسردگي به رشته تحرير درآورد كه نام امپراطور رم تيبريوس و پادشاه فرانسه(لوئي يازدهم) در آن منعكس گرديده بود. آبراهام لينكن در يكي از حمله هاي عودكننده افسردگي خود چنين نوشت: «اگر آنچه من احساس مي­كنم به طور مساوي توزيع مي­شد، هيچ چهره شادي روي زمين وجود نداشت». همچنين وينستون چرچيل درباره جدالهايش با آنچه وي، «سگ هاي ديوانه افسردگي» ناميده، صحبت كرده است. گرچه قرن­ها است كه اين اختلال توسط دانشمندان مورد توجه دقيق و امعان نظر واقع شده است، ولي هنوز اين افراط­هاي ناتوان كننده خلقي به صورت يك راز باقي مانده است (آزاد، 1387). كاهش انرژي، كاهش ميل جنسي، تغييرات رواني– حركتي، احساس بي­ارزشي و نشخوار فكري از علائم اين بيماري است (بهرامي، قادرپور، مرزبان، 1388). در بيماراني كه خلق افسرده دارند از علاوه بر مواردي كه گفته شد ما شاهد، احساس گناه، دشوار شدن تمركز، از دست دادن اشتها و افكار مرگ و خودكشي، تغيير در سطح فعاليت، تواناييهاي شناختي، تكلم و كاركردهاي نباتي هستيم. دوره افسردگي اساسي بايد لااقل دو هفته طول بكشد و لااقل چهار علامت از فهرستي كه به آن اشاره شد را دارا باشد (كاپلان و سادوك، 2007؛ ترجمه رضاعي، 1389).

 

تعريف افسردگي از منظر راهنماي تشخيصي و آماري اختلالات رواني

افسردگي عمده كه به آن افسردگي اساسي يا افسردگي يك قطبي نيز مي گويند، شايعترين اختلال افسردگي است. ويژگي اصلي اين اختلال، يك دوره زمان حد اقل 2 هفته اي است كه در ضمن آن يا خلق افسرده يا بي علاقگي و يا فقدان احساس لذت تقريباً در همه فعاليتها وجود دارد.

 

اختلال افسردگي عمده در DSM-V

افسردگي يك وضعيت هيجاني، اندوه مداوم با دامنه اي از دلسردي و غم نسبتا خفيف تا ياس و نااميدي كاملا شديد است. اين حالت ها معمولا همراه با فقدان انگيزه، اختلال در خواب، فقدان اشتها و مشكلاتي در تمركز و تصميم گيري مي باشد(كرسيني، 2004). بيماراني كه فقط دوره هاي افسردگي عمده دارند، افراد مبتلا به اختلال افسردگي عمده تشخيص داده مي شوند، كه وجود حداقل يكي از ملاك هاي خلق افسرده يا از دست دادن علاقه ضروري است. از دست دادن وزن، بي خوابي، تهييج حركني، خستگي مفرط در طي روز، احساس بي ارزشي، افكار عود كننده مرگ و نيستي و كاهش قدرت تمركز و تفكر، از ديگر ملاك هاي تشخيصي انجمن روانشناسي آمريكا براي اين اختلال است(انجمن روانشناسي آمريكا[4]، 2013).

انجمن روانشناسي آمريكا اختلال افسردگي را اختلالي با يك يا چند دوره افسردگي عمده بدون سابقه دوره هاي ماني، مختلط يا هيپوماني تعريف كرده است(انجمن روانشناسي آمريكا، 2013). يكي از تفاوت هاي اين ملاك تشخيصي نسبت به نسخه قبل راهنماي تشخيصي، چنين است كه اين اختلال از تركيب دو اختلال قديمي، اختلال افسردگي عمده مزمن و اختلال ديستيميك (افسرده خويي) شكل گرفته است. تفاوت ديگر با ويراست قبل اين است كه قبل از اختلال افسردگي دايم ممكن است افسردگي عمده روي دهد، و در طول اختلال افسردگي دايم ممكن است اپيزودهاي افسردگي عمده روي دهند(انجمن روانشناسي آمريكا، 2013).

ويژگي اصلي اين اختلال خلق افسرده در اكثر ساعات روز و در اكثر روزها به مدت ۲ سال و براي كودكان و نوجوانان ۱ سال است. افرادي كه ملاك هايشان به مدت دو سال با اختلال افسردگي عمده و اختلال ديستيميك مطابقت دارد هر دو تشخيص را دريافت مي كنند. اختلال نامنظمي خلقي اخلال گرانه، اختلال جديدي است كه ويژگي اصلي آن تحريك پذيري دايمي و شديد است. انفجارهاي خشم معمولا در واكنش به ناكامي (كلامي يا رفتاري) بروز مي كنند(انجمن روانشناسي آمريكا، 2013).

 

 

همه گير شناسي

اختلال افسردگي عمده اختلالي است شايع با ميزان شيوع حدود 15 درصد براي طول عمر. در زن ها ميزان اين شيوع حدود 10 تا 25 درصد و در مردها 5 تا 12 درصد است. ميزان بروز اختلال افسردگي در بين بيماران پزشكان عمومي به 10 درصد و در بيماران داخلي بستري به 15 درصد نزديك مي شود. تقريبا دو سوم بيماران افسرده به خودكشي مي انديشند و 10 تا 15 درصد آنها به زندگي خود خاتمه مي دهند. 97 درصد  بيماران مبتلا به اختلال افسردگي عمده از كاهش انرژي، 80 درصد از اختلال خواب، 90 درصد از اضطراب، 50 درصد از تغييرات شبانه روزي در علائم، 84 درصد از ناتواني براي تمركز و 67 درصد از دشواري در تفكر شكايت دارند(انجمن روانشناسي آمريكا، 2013).

 

همبودي اختلال افسردگي

شايعترين اختلالات همراه عبارتند از: سوء مصرف يا وابستگي به الكل، اختلال وسواسي جبري و اختلال اضطراب اجتماعي(انجمن روانشناسي آمريكا، 2013).

 

افسردگي و انديشناكي

هرچند كه مفهوم انديشناكي (نشخوار فكري) از سال 2000، وارد پيشينه نظري و پژوهشي شناخت درماني شده است، اما اولين تعريف از انديشناكي حدود سي سال قبل توسط ريپري[5] ارائه شد. او انديشناكي را تفكر افسرده­ساز مستمر، مقاوم و مداومي مي­داند كه پاسخي نسبتاً معمول به خلق منفي است. همچنين نولن – هوكسما انديشناكي را تفكر منفعلانه و تكراري درباره علايم، علل و پيامدهاي افسردگي مي داند(حميدپور، 1385). انديشناكي ويژگي شناختي اختلال هاي خلقي است. در حالت خلقي منفي، ذهن افراد يك سري افكار تكراري توليد مي­كند مثل «چرا روحيه من اينقدر بد است؟» و ... (پاپاجورجيو و ولز، 2001). ممكن است انديشناكي با چندين سازه شناختي مثل افكار خودآيند منفي، نگراني، و وسواس اشتباه گرفته شود كه به تفاوت آن با نگراني در اين فصل پرداخته شد. طبق فرضيه محتواي اختصاصي كلارك درون­مايه و مضمون افكار هر اختلال به ماهيت آن اختلال بستگي دارد. به طور مثال درون مايه افكار در حالت افسردگي، بيشتر حول و حوش فقدان، شكست و نااميدي دور مي­زند (حميدپور، 1385). در همين ارتباط پاپاجورجيو و ولز [6](2001) براين باورند كه افكار خودايند منفي از نظر مدت زمان در مقايسه با انديشناكي، زمان كمتري در سيستم پردازش اطلاعات باقي مي­مانند و از سوي ديگر ممكن است انديشناكي پاسخي باشد به افكار خودآيند منفي اوليه. انديشناكي با تداخل در تمركز و توجه فرد، مانع برطرف شدن حالت خلقي غمگين مي­شود. بيشترين پژوهش­هايي كه در خصوص پيامدهاي انديشناكي انجام شده است به مسئله شدت يافتن و طولاني شدن خلق افسرده و غمگين پرداخته­اند. پژوهش­ها نشان مي­دهند كساني كه در پاسخ به خلق افسرده از انديشناكي استفاده مي­كنند، دوره هاي طولاني­تر و شديدتري از حالت خلقي غمگين را تجربه مي­كنند (نولن – هوكسما[7]، 1991؛ اتكينز و تيزدل[8]، 2001، ولز، 1990؛ به نقل از حميدپور، 1385). ولز (2001) معتقد است آنچه انديشناكي را به عنوان يك راهبرد مقابله­اي در برابر حوادث منفي فعال مي­كند تقابل باورهاي فراشناختي مثبت و منفي است. رويكرد فراشناخت از افسردگي، تلاش مي­كند تا توليد نشخوار فكري را در يك مدل سه سطحي به نام مدل عملكرد اجرايي خود تنظيمي (SREF) توضيح دهد. در اين مدل انديشناكي با خودنظمي و ناكارآمدي عاطفي در يك ساختار سه سطحي مرتبط مي­شود و در واقع انديشناكي يا نشخوار فكري نوعي سبك مقابله با خلق افسرده محسوب مي­شود. طبق اين مدل باورهاي فراشناخت حمايت كننده از نشخوار فكري در شروع و دوام اين سبك تفكر موثر هستند (پاپاجورجيو و ولز، 2001). در اين فصل رويكرد فراشناخت به افسردگي به اختصار توضيح داده مي­شود.

[1] Kaplan & Sadock

[2] airaksinen

[3] Corsini, r.

[4] American psychological association

[5] ripery

[6] Papagorio & Wales

[7] Nolen - Hoksma

[8] Etkins & Tizdale

خلاقيت و اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي

۱۱۹ بازديد

خلاقيت و اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي

تورنس(1994، ترجمه قاسم زاده، 1381) معتقد است كه خلاقيت يك اثر شخصي است كه بر عوامل انگيزشي، هيجاني و يادگيريهاي شخصي وابسته است. عده اي نيز مانند گيلفورد(1950، به نقل از الكهتاني، 2009) معتقدند كه خلاقيت داراي ابعاد فراشناختي است و با فرايندهاي عالي ذهني نظير تفكر و هوش ارتباط دارد. گروهي هم معتقدند كه خلاقيت پديده اي چند متغيري است يعني عوامل اجتماعي، خانوادگي، شخصيتي و شناختي همزمان بر آن تاثير گذارند(تايلور، 1972؛ تورنس، 1969؛ برك، 2000؛ به نقل از سيف، 1389). وجود تئوريهاي مختلف در زمينه خلاقيت و عدم توافق بر روي يك تئوري موجب تفاوت در تعريف آن شده است.

آيزنك(1998، به نقل از كجباف و خليلي، 1382) خصوصيات اصلي ويژگي شناختي افراد خلاق را عدم بازداري ذهني مي داند كه به عدم تمركز آنها به يك محرك خاص منجر مي شود و قابليت آنها را براي در نظر گرفتن محركات مختلف افزايش مي دهد. به عقيده وي مهمترين ويژگي شخصيتي افراد خلاق روان پريشي گرايي است كه آن را شامل ويژگيهايي چون خونسردي، خود محوري، خلاقيت و داشتن برخورد غيرشخصي، تكانشي، ضداجتماعي، تفكر سخت و غير منعطف و نداشتن همدلي مي داند. ويژگي عدم بازداري ذهني از منظر روان تحليل گري نيز در مورد افراد خلاق مورد ملاحظه قرار گرفته است. براساس اين نظريه فيلترهاي بازداري ذهني كه ناشي از شكل گيري من است عمل نمي كند و منجر به شكل گيري تخيل و رويا مي شود(كجباف و خليلي، 1382).

استرنبرگ و ريس(1998، به نقل از اميري مجد، 1385) يك مدل تحول رواني را در مورد خلاقيت ارائه داده اند. ابعاد اين مدل معرف پنج شكل از بيش تحريك پذيري رواني است. بيش تحريك پذيري رواني بيان مي كند كه حوزه هاي رواني- حركتي، حسي، عقلاني، تصوير سازي ذهني و هيجاني در خلاقيت به گونه اي گسترده و شديد تجربه مي شوند. اغلب اوقات بيش تحريك پذيري ها همانند صفات شخص به لحاظ اجتماعي ارزشمند تلقي نمي شوند در عوض به عنوان ناآرامي ، بيش فعالي، خلق و خوي عصبي، هيجان پذيري افراطي و شدت هيجاني در نظر گرفته مي شوند، بيشتر افراد اين صفات را ناراحت كننده مي دانند و اين خلق و خو بيشتر جامعه ستيز خوانده مي شود.

يكي از موضوعاتي كه در روانشناسي مورد مطالعه قرار گرفته است، موضوع خلاقيت و نارسايي توجه/بيش فعالي مي باشد. مباحث زيادي روي چگونگي تعريف هر ساختار و همچنين مشابهت هاي آشكار بين دو موضوع بين محققان اتفاق افتاده است. اين محققان در مورد مشابهت ها نگرانند و حامي بهترين شيوه تمايز بين دو موضوع هستند زيرا ممكن است آموزش و رشد آنها بواسطه تجويز داروهاي غير ضروري ناشي از تشخيص نادرست تحت تاثير قرار گيرد. آنها استدلال مي كنند كه شيوه برخورد يك كودك خلاق بايستي بسيار متفاوت از يك كودك داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي باشد(كراموند، 1994).معلمان با توجه به مشابهت هاي رفتاري در كودكان مشخصه هاي زير را به عنوان شاخصي از يك كودك خلاق مي دانند: انجام نقشهايي كه به تنهايي برعهده ميگيرند، تكانشي بودن، تابع نبودن و هيجاني بودن. همچنين معلمان نشانه هاي زير را براي توصيف كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعال برشمردند: بي اعتنايي يا نپذيرفتن درخواست معلم، تكانشي، لجوج، كج خلقي و تحريك پذيري(اسكانسگارد و بارتز، 1998، به نقل از هلي و روكليج، 2006). از طرفي استرنبرگ و ريس(1998، به نقل از اميري مجد، 1385) بيان مي كند كه افرادي كه تفكر واگراي بالايي دارند ممكن است لجباز ، بي ملاحظه و طعنه زن به نظر برسند. آنها بيشتر اوقات، مراجع قدرت را زير سوال مي برند و ممكن است در كلاس درس معلم را به چالش بكشانند. اين كودكان با محيط خود همرنگ نمي شوند و نياموخته اند كه از محيط به نفع خودشان استفاده كنند. آنها خيلي كم مورد تاييد قرار مي گيرند و ارتباط هاي آنها در خانه و مدرسه با مشاجره همراه است.

هر چند نشانه هاي اوليه اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي، بي توجهي، بيش فعالي و تكانشي بودن است، بازنگري هاي متون مربوط اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي اين نشانه ها را بين افراد خلاق و افراد داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي مشترك نشان مي دهد. كراموند(1994) و جنتر(2007) علاوه بر اين ويژگي ها، موارد مشابه ديگري را نام مي برند كه عبارتند از، خوي سختگير، نقص در مهارت اجتماعي، پيشرفت تحصيلي پايين، عدم تمركز و ريسك پذيري بالا. كراموند(1995) همچنين نشان داده كه 32 درصد كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي نمره بالايي در آزمون تورنس دريافت كردند و 26 درصد افراد خلاق نمره بالايي در نشانه هاي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي دريافت كردند.

پژوهش هايي كه خلاقيت را در كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعال مورد بررسي قرار داده اند، با مرور اين پژوهشها مي توان به وجود يا عدم وجود خلاقيت در اين كودكان پي برد. همچنين به پژوهش هايي كه كاركردهاي اجرايي را در كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي با خلاقيت بالا مورد بررسي قرار داده اند، اشاره مي شود.

در مطالعه اي كه توسط هلي و روكليج(2006) با هدف بررسي رابطه بين خلاقيت، اختلال نارسايي توجه و كاركردهاي شناختي در كودكان انجام گرفت.به اين نتيجه دست يافتند كه رابطه ي معناداري بين خلاقيت و اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي جود ندارد، بدين معني كه كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي خلاق تر از كودكان بدون اين اختلال نبودند. و در ادامه، كاركردهاي شناختي سرعت نامگذاري، سرعت پردازش، زمان واكنش،حافظه كاري، كنترل بازداري مورد بررسي قرار گرفت كه در هر دو گروه كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعال و كودكان خلاق داري اختلال نارسايي توجه/بيش فعال، در سرعت نامگذاري، سرعت پردازش، زمان واكنش،حافظه كاري، كنترل بازداري نقص نشان دادند. و در تمام اندازه هاي شناختي ديگر، گروه خلاق داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي بهتر از گروه داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي عمل كردند.اين يافته ها بر رشد يافتگي و مديريت كودكان خلاق دلالت دارد.

آبراهام و همكاران(2006) به بررسي تفكر خلاق در نوجوانان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي پرداخت، يافته ها نشان داد كه كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعال بيشتر از گروه عادي تفكر خلاق دارند.

كراموند(1994) به رابطه بين خلاقيت و اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي پرداخته است. نتايج نشان داد كه كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعال در آزمون شكلA خلاقيت تورنس در تمام عناصر به جز بسط به صورت نزديك به ميانگين عمل كردند. در اين آزمون نمره كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعال يك انحراف استاندارد بالاتر از ميانگين بود.

ويلكاكسون و جاكوبلين(2006) نيز به بررسي خلاقيت و اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي پرداختند. نتايج در اين پژوهش نشان داد كه كودكان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعال نمره بالاتري در اندازه هاي خلاقيت نداشتند. و همچنين باركلي و همكاران(2001، 1996، به نقل از الكهتاني، 2009) يافتند كه جوانان داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي در مقايسه با جوانان عادي تفاوتي در اندازه هاي خلاقيت ندارند.

مشكل خودگرداني و بازداري رفتاري به عنوان توجيه نظري و الگوي پژوهشي براي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي، توجه زيادي را به خود جلب كرده است. برخي پژوهشگران اظهار كرده اند كه اين مشكلات كليد بسيار مهمي در فهم اين اختلال است. مباحث مربوط به اين مشكلات شامل اصطلاحاتي نظير، بازداري رفتاري و كاركردهاي اجرايي، و نيز كنترل تكانش، خود تنظيمي و خودمديريتي مي باشد. در اين عناوين مشكل مورد مواجهه فرد در فكر كردن هنگام عمل و فهم اينكه عواقب برخي رفتارها چيست؟(هاردمن، درو و اگن، 1948، ترجمه عليزاده و همكاران، 1388).

به نظر باركلي(1997، به نقل از عليزاده، 1386)، بازداري رفتاري فرايندي عصب شناختي است كه به كودكان كمك ميكند تا پاسخ درنگيده بدهند. همچنين باركلي(1996، به نقل از اسچرس و همكاران، 2004)  معتقد است كه اختلال پايه در افراد داراي نارسايي توجه/بيش فعالي، كنترل بازداري ضعيف است. لذا اين افراد قويا نياز به بازداري يك پاسخ يا نگهداري در حافظه كاري دارند. از طرفي آيزنگ(1995، به نقل از ويت و شاه، 2006) بيان مي كند كه الگوهاي گوناگون خلاقيت به اين اشاره دارد كه بازداري اجرايي مي تواند خلاقيت را تحت تاثير قرار دهد. مطالعات تجربي اخير رابطه بين خلاقيت و بازداري اجرايي را شرح داده است.

به طور ويژه بازداري ممكن است اثر معكوس روي دوجنبه خلاقيت (تفكر واگرا و تفكر همگرا) داشته باشد. در يك مطالعه كارسون و همكاران(2003، به نقل از ويت و شاه، 2006) يافتند كه نقص بازداري پنهان(يك نوع بازداري)، كه بوسيله جدا كردن محركهاي نامربوط اندازه گيري مي شود، با تفكر واگراي بهتر مربوط شده است. از نظر آيزنگ(1998، به نقل از كجباف و خليلي، 1382) عدم بازداري ذهني، سازوكاري است كه فرد براي پاسخ دهي به محرك ها، دامنه وسيعي از محرك ها را به صورت محرك هايي مرتبط در نظر مي گيرد. نكته اصلي در اينجاست كه افرادي كه نقص بازداري دارند از مقوله بندي بيشتري استفاده ميكنند كه اين مقوله بندي ها بيشتر ابتكاري هستند.

در پژوهش فايور و همكارانش(2001، به نقل از ويت و شاه، 2006) شركت كنندگاني كه در تكليف بازداري خواندن عملكرد ضعيفي داشتند، در آزمون استفاده هاي غير معمول(آزمون اندازه گيري تفكر واگرا) موارد بيشتري را توليد مي كردند. همچنين در زمينه وجود رابطه مثبت بين كنترل بازداري ضعيف و تفكر واگرا، آنها يافتند كه افراد داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي ميزان تفكر واگراي بالاتري از ميانگين را نشان مي دهند. بنابرين كنترل بازداري ضعيف ممكن است يك زيان براي تفكر همگراي افراد داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي محسوب شود ولي براي تفكر واگراي آنها يك مزيت محسوب شود.

بررسي تصويرنگاري هاي عصبي در افراد داراي اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي نشان داده است كه كودكان با اين اختلال در مخچه و قطعه پيشاني كه داراي كاركرد اساسي در برنامه ريزي، سازماندهي، تصميم گيري، ادراك زمان، بازداري و تفكر هستند، مشكل دارند(باركلي، 1998، گيد و همكاران، 1994، هانيد و همكاران، 1991، به نقل از عليزاده، 1384). هيلمن و همكاران(2003) فرض كردند كه لوب پيشاني براي تفكر واگرا ممكن است يك منطقه مهم باشد در اين راستا هيلمن (2005) نشان داد وقتي كه كاركرد لوب پيشاني دو گروه افراد خلاق و عادي در حين آزمون تفكر واگرا بررسي شد افراد عادي در حين انجام آزمون تفكر واگرا فعاليت لوب پيشاني شان افزايش پيدا كرد و در مقابل، فعاليت لوب پيشاني افراد خلاق نسبت به افراد عادي نه تنها افزايش داشت بلكه بيش از آن بود.

بعضي مطالعات نشان داده است كه الگوي مغز در افراد داراي نارسايي توجه/بيش فعالي با الگوي مغز در افراد خلاق مشابهند(هرمن، 1981، و تورنس، 1984، به نقل از بيلي، 2007). گالاگر(1997) بيان كرد مشابهت هاي زيادي بين مغز افراد داراي نارسايي توجه/بيش فعالي و افراد خلاق وجود دارد. افراد خلاق نسبت به افراد نرمال در مغزشان مكانيسم توقف ضعيف تري دارند. محققان خلاقيت فرض كرده اند كه اين مكانيسم توقف ضعيف اجازه مي دهد كه بسياري از تفكرات كنترل نشده و بي اختيار باهم تلاقي كنند و منتج به تفكر خلاق شوند. محققان اختلال نارسايي توجه/بيش فعالي نيز يك مكانيسم توقف ضعيف مشابه در مغز اين افراد مشاهده كردند. به هر حال اين شواهد را به عنوان نقص عصب شناختي بررسي كردند.

كراموند(1995) نيز احتمال مي دهد كه تفاوتهاي ساختار مغز با كاركردهاي شناختي متفاوت در افراد داراي نارسايي توجه/بيش فعالي  و افراد خلاق ارتباط داشته باشد.

نظريه هاي دلبستگي از ديدگاه و منظر روانشناختي

۱۰۸ بازديد

نظريه هاي دلبستگي

در اين بخش به طرح نظريه هايي كه به طور مستقيم دلبستگي را بررسي كرده اند مي پردازيم. روانشناسان در بيشتر سالهاي قرن حاضر به روابط كودكان با كساني كه مراقبت از آن ها را بر عهده دارند تاكيد كرده اند و اين كنش هاي متقابل را بر اساس عمده رشد عاطفي و شناختي مي دانند. اين نظريه پردازان تمام توجه خود را به مادر كودك به عنوان كسي كه اين محبت، توجه و مراقبتش به كودك احساس امنيت مي دهد و اهميتي اساسي دارد متمركز كرده اند (مانسن و همكاران، 1985؛ ترجمه ياسايي، 1380).

2-4-7-1- نظريه كردارشناختي بالبي

جان بالبي روانپزشك و روان تحليلگر انگليسي (1990-1970) نخستين روان تحليلگري است كه الگوهايي را براي تحول كنش وري شخصيت (يا نظريه غرايز) پيشنهاد كرده است كه از نظريه كشاننده هاي فرويد ي فاصله مي گيرد. او راه خود را با تكيه بر يافته هاي عملي جديد تر و اساساً يافته هاي رفتارشناسي و سيبرنتيك (فرمانگري) از فرويد جدا مي سازد. بي همتايي و بديع بودن مفهوم دلبستگي در نظام بالبي در عين تكيه بر آزمايشگري، بيان اين فرضيه است كه نياز به دلبستگي نخستين است (منصور و دادستان، 1379). بالبي در قلمرو دلبستگي چند نكته مهم را مورد تاكيد قرار مي دهد:

اول آنكه كودك از نظر ژنتيكي براي واكنش هايي آمادگي دارد:

كودك به علامات محركي (به راه افتادن فعاليت، پايان يافتن) پاسخ مي دهد كه هم از اطلاعاتي مشتق مي شوند كه ناشي از ارگانيزم اند (سرما، گرما، درد)، و هم از اطلاعاتي كه منبعث از محيط (صداي شديد، تاريكي و جز آن) هستند. واكنش هاي كودك به اهداف ثابتي منتهي مي شوند، و در اين مورد خاص، واكنش وي عبارت است از تامين مجاورت با يك فرد خاص يعني مادر كه بر همه افراد ديگر مرجح است (منصور و دادستان، 1379). اين خواست در كودكي تحت تأثير جدايي از چهره دلبستگي و بعد ها بر اثر خستگي، تنيدگي، تهديد يا بيماري فعال مي شود (هلمز، 1993؛ ترجمه بشارت، 1379).

دوم آنكه رفتار دلبستگي متحول مي گردد :

بالبي در آغاز به پنج نظام رفتاري مكيدن، به ديگري آويختن، دنبال كردن، گريه كردن و لبخند زدن اشاره كرده است. اين پنج قالب رفتاري معرف رفتار دلبستگي در كودك الزاماً پيش از آن كه به دو دسته رفتارهاي دنبال كردن يا پيوستن (مكيدن و به ديگري آويختن) و طلبيدن (گريه و لبخند) تقسيم شوند، استقرار مي يابند و كودك آن ها را تدريجاً بر پايه ظرفيتهاي قبلي سازمان دهي مي كند.

كودك در واقع با طيف وسيعي از ظرفيت هاي بالقوه آمادگي براي عمل به دنيا مي آيد. ظرفيت هايي كه در عمل بتدريج چهره بيش از تمايز يافته را هدف قرار مي دهند. در جوامع امروزي اين چهره عمدتاً مادر است كه غالباً وظيفه مواظبت از كودك را بر عهده دارد. بعد ها دلبستگي با فوريت كمتري متجلي مي گردد، چه كودك بر اثر تحول شناختي خويش به وسايل جديدي مجهز مي گردد كه از ميان آن ها بايد به كاربرد رمزها (زبان)، بنا كردن راهبردها، كشش نسبت به ديگر كانون هاي رغبت اشاره كرده بدين ترتيب، كودك مي تواند در مدت هاي بيش از پيش طولاني تر، با اين فكر كه مادر وي به هنگام نياز به سادگي در دسترس وي خواهد بود، خشنود باشد. در اين هنگام، تعامل مادر و كودك به شكل ظريف تري در مي آيد و بر اثر نوعي صلاحيت كه به كندي تحول مي يابد، كودك اين فكر را مي پذيرد كه مادر وي داراي اهداف خاص خويش است و ايجاد نوعي همسازي براي آن كه هر يك به رضايت خاطر لازم دست يابند (پشت سر گذاشتن خود ميان بيني " پياژه اي " ) ضروري است (تامپسون، 2008).

تمام اين فرايند از سه سال اول زندگي سرچشمه مي گيرند و از نخستين روز هاي زندگي در سازماندهي رفتار دلبستگي مشهوداند. اين مرحله اي است كه در آن فرد تمام ظرفيت هاي انساني را كسب مي كند.

رفتار دلبستگي كه از نقطه شروع در كودك وجود دارد به تدريج متنوع مي گردد، به چهره هاي معين گسترش مي يابد، در تمام زندگي پا بر جا مي ماند و تحت اشكال مختلف متجلي مي گردد و گاهي حتي تحت اشكال رمزي (نامه نگاري ها، ارتباطات تلفني) به منظور تأمين تماس بروز مي كند. اين روابط چند گانه تحت تأثير متقابل افراد به يكديگر حداقل در درون خانواده پابرجا مي ماند (زانگ و چن[1]، 2010).

رفتار دلبستگي كه هم از يك نياز فطري و هم اكتساب ها منتج مي كردد، داراي كنش مضاعف است:

يك كنش حمايتي، كه به اندازه رفتار تغذيه اي و رفتار جنسي مهم است و به كودك فرصت مي دهد تا از مادر خويش فعاليت هاي لازم براي تداوم حيات را بياموزد. چه تجهيزات رفتاري وي كه از انعطاف لازم برخوردارند، و به وي اجازه مي دهند كه به تقليد بپردازد و سپس به ابتكار دست زند (منصور و دادستان، 1379).

بالبي در توضيح كنش محافظتي رفتار دلبستگي معتقد است كه در طول دوره تكامل، انسان همواره در معرض خطرهاي گوناگون مانند سرما، گرسنگي، غرق شدن و ساير حوادث بوده است. جهان كنوني نيز علاوه بر خطرات قديمي مانند آب، آتش و گاهي حيوانات خطرناك، شامل خطرات جديدي مانند برق، خودرو و امثال آن است، در مقابل اين خطرات، گرايش غريزي به حفظ تماس و نزديكي به چهره هاي دلبستگي، شانس فرد براي زنده ماندن و توليد مثل را افزايش مي دهد. به علاوه الگوي غريزي شامل آمادگي هاي ژنتيك براي دلبستن به يك فرد و يادگيري درباره اين كه كدام چهره را انتخاب كند و چگونه رفتار را در ارتباطات با آن چهره سازمان دهد، مي باشد (بالبي،1982).

كنش ديگر دلبستگي اجتماعي شدن است:

دلبستگي در جريان چرخه هاي زندگي از مادر به نزديكان و سپس به بيگانگان و بالاخره به گروههاي بيش از پيش وسيع تري تسري مي يابد و به صورت عاملي به همان اندازه مهم براي ساخت دهي شخصيت كودك كه تغذيه زندگي جسماني وي است، در مي آيد (منصور و دادستان، 1379).

دلبستگي به " پايگاه امن " منتهي مي شود. احساس ايمني " رفتار اكتشافي " ره آورد دلبستگي در ايام طفوليت و اوايل كودكي است. بين رفتار دلبستگي، جستجوي چهره دلبستگي با تمسك به آن و اكتشاف، رابطه اي متقابل وجود دارد (هلمز، 1993؛ ترجمه بشارت، 1379).

جدايي فرد از چهره دلبستگي به " اعتراض جدايي " مي انجامد كه غالباً با خشم و اضطراب و تلاش براي اتحاد مجدد توأم است (هلمز، 1993؛ ترجمه بشارت، 1379). در صورت تداوم جدايي، ابتدا مرحله نوميدي و نهايتاً مرحله بريدگي يا قطع دلبستگي پديدار مي شود (منصور و دادستان، 1379). اگر اين جدايي به صورت موقتي باشد " يك رفتار دلبستگي دلهره آميز " را القاء مي كند. اين رفتار دلبستگي دلهره آميز اگر شديد باشد، ايجاد استقلال و ظرفيت هاي سازش اجتماعي كودك را با اشكال مواجه    مي سازد. بنابراين هر شكافي كه در اين مبادله زودرس نخستين روابط (كه جريان كودكي و تا دوره نوجواني استقرار مي يابند) ايجاد گردد، مي تواند تاثير قاطعي بر تحول شخصيت داشته باشد و در آينده به اختلالات كم و بيش وخيم مرضي منجر گردد (منصور و دادستان، 1379). به دنبال نظريه ي بالبي بازديد والدين از بيمارستان فراهم شده و يتيم خانه ها به شكل مهد كودك مسكوني با مراقب و سرپرست به سبك خانه توسعه يافت (راتر، 2008). به علاوه تحقيقات طولي سايكوفيزيولوژيك در زمينه زيست شناسي دلبستگي نشان مي دهد كه پاسخهاي فيزيولوژيك خودمختار مانند ضربان قلب و تنفس، و فعاليت محور هيپوتالاموس، هيپوفيز و ترشح آدرنال و در نتيجه مديريت استرس در آزمايش وضعيت غريب با در نظر گرفتن تفاوتهاي فردي، در مراقبت هاي با كيفيت بالا موفق تر عمل مي كند (فوكس، هين[2]، 2008).

2-4-7-2- نظريه روان تحليل گري

اكثر كارهايي كه در زمينه تحول دلبستگي انجام گرفته به طور مستقيم يا غير مستقيم متأثر از نظريه روان تحليل گري است: زير بناي نظريه دلبستگي در واقع همان مبحث روابط موضوعي است كه در روان تحليل گري مطرح شده است (هريس، 2004).

به اعتقاد فرويد، بنيان گذار روان تحليل گري، كودكان خردسال موجوداتي دهاني هستند كه از طريق مكيدن يا بردن اشياء به دهان ارضاء مي شوند و كودكان به كسي وابسته مي شوند كه لذت دهاني آنان را فراهم سازد. زماني كه مادران لذت دهاني كودك را از طريق غذا دادن ارضاء مي كنند، كودكان به آن وابسته مي شوند. بر اساس اين ديدگاه فعاليتهاي مراقبتي والدين، فعاليت هاي چون شير دادن كه براي حيات كودك ضروري است در شكل دهي دلبستگي نقش بنيادين دارند (هال و ليندزي، 1957؛ به نقل از شيور و ميكولينسر[3]، 2005).

ارضاي نياز كودك از طريق ارضاي دهاني، يعني مكيدن و شيوه هاي ديگر تحريك دهاني، منجر به ايجاد دلبستگي به پستان ارضاكننده مادر و در نهايت خود مادر مي شود (شيور و ميكولينسر، 2005). بنابراين از نظر فرويد نياز دلبستگي كشاننده ثانوي است كه از ارضاي كشاننده نخستين گرسنگي مشتق مي گردد (هريس، 2004). فرويد دلبستگي كودك به مادر را احساس بي همتايي مي داند كه بدون تغيير در سراسر زندگي به منزله نخستين و نيرومندترين موضوع عشق مي باشد. به اعتقاد فرويد كودك پيوسته انرژي ليبيدويي خود را بر كساني سرمايه گذاري مي كند كه از وي مراقبت به عمل مي آورند. بدين ترتيب دلبستگي كودك به مادر كه نوعي سرمايه گذاري رواني از سوي كودك است، بر پايه ارضاي نيازهاي اوليه او مانند تغذيه، گرمي، مهرباني و كاهش درد از سوي مادر شكل مي گيرد. لذا براي فرويد منطقي است اگر مادر موضوع نخستين امنيت و عاطفه قرار گيرد (شيور و ميكولينسر، 2005).

2-4-7-3- نظريه اريكسون

اريكسون توصيف فرويد از مرحله دهاني را گسترش داده است او نخست نشان مي دهد كه اين تنها منطقه دهاني نيست كه اهميت دارد بلكه شيوه ي دهاني تعامل با جهان مهم است. نخستين شيوه مسلط "جزء خود كردن" است كه نه فقط تمايل به خوردن از طريق دهان بلكه از طريق همه حواس مي باشد "جزء خود كردن" و پس از آن گاز گرفتن و چنگ انداختن به نظر مي رسد كه از طرق عمومي تعامل "ايگو" را با جهان شامل مي شود (كرين، 1943؛ ترجمه فدايي، 1382).

در مرحله اول كه اريكسون آن را اعتماد در برابر عدم اعتماد ناميده است كودك نياز دارد كه با ديگري رابطه برقرار كند تا از اين راه نيازهاي خود را تأمين كند. بنابراين وقتي كودكان احساس كنند كه يك والد با ثبات و قابل اتكاء است يك حس اعتماد اساسي به آن والد پيدا مي كنند. آنان به اين درك مي رسند كه هر گاه احساس سرما، خيس بودن و يا گرسنگي نمايند مي توانند براي رفع رنج روي ديگران حساب كنند. در عوض، چنان چه مواظبت ها پايدار نباشند، ممكن است كودك احساس عدم اعتماد به اطرافيان كند يعني اين احساس كه والد غير قابل پيش بيني و غير قابل اطمينان است (كرين، 1943؛ ترجمه فدايي، 1382).

بنابراين اريكسون اعتقاد داشت كه اعمال غذادهي مادر بر نيرومندي و ايمني دلبستگي هاي كودكش تأثير خواهد داشت. با اين وجود او ادعا كرد كه پاسخ دهي كلي مادر به نيازهاي كودكش از غذادهي مهم تر است. طبق نظريه اريكسون مراقبتي كه بدون تناقض به تمام نيازهاي كودك پاسخ دهد يك حس از اعتماد نسبت به افراد ديگر را در او پرورش خواهد داد. در حالي كه مراقبت "بي ثبات" و "غير پاسخگو" بي اعتمادي را منجر مي شود. به نظر وي كودكاني كه اعتماد مراقبين را در طول كودكي كسب نكنند، ممكن است از روابط نزديك و متقابل در سراسر زندگي اجتناب كنند (شافر[4]، 2000).

2-4-7-4- نظريه ارتباط موضوعي

ملاني كلاين

     " موضوع " در نظريه ارتباط موضوعي، مي تواند يك فرد، يك حيوان يا موجودي بي روح مثل يك پتو  يا اسباب بازي باشد به نظر كلاين اولين موضوع براي يك نوزاد تازه متولد شده ، مادر است. البته نه تمام وجود مادر ، بلكه فقط بعضي از قسمت هاي مادر، مثل پستان او، در رابطه با مادر، كودك دو نوع احساس متضاد را در خود شكل مي دهد: از يك سو ، نوزاد تمايل به تصرف موضوع يا هدف را دارد و از سوي ديگر، موضوع به صورت دشمن و خطرناك جلوه مي كند و اين امر منجر به يك مرحله رشدي ضروري مي شود كه در آن نوزاد را به دو موضوع خوب يا بد تفسير مي كند. ابتدايي ترين شكل ارتباط موضوعي زماني اتفاق مي افتد كه كودك مي تواند اشياء را طبقه بندي كند. در اين زمان به نظر كودك، مادر به صورت يك فرد كامل در مي آيد. اما همين فرد كامل هم داراي جنبه هاي مثبت و هم داراي جنبه هاي منفي است. در نتيجه كودك نسبت به مادر داراي دو احساس مثبت و منفي مي شود. و اين گونه احساس هاي دو سوگرا بايد از طرف كودك تجزيه و تحليل شود. اين تجزيه و تحليل كودك را قادر مي سازد كه مادرش را يك فرد جدا و مستقل از خود بداند، گر چه او شديداً به مادر وابسته است.

پايه هاي اصلي يك ارتباط اجتماعي بارآور و سودمند زماني گذاشته مي شود كه ارتباط مادر و كودك به صورت دوست داشتن، گرم و حفاظتي باشد. ولي اگر رابطه مادر و كودك، مبتني بر عدم قبول يكديگر باشد پايه هاي حسادت، دشمني و پرخاشگري بنا خواهد شد.

مارگارت ماهلر

به عقيده ماهلر به هنگام تولد، نوزاد بين خود و غير خود تمايزي قايل نيست و مادر را به عنوان جزيي از وجود خود مي داند. ماهلر اين مرحله نخستين را همزيستي ناميد.

به تدريج كودك تصورات ذهني يا بازنمايي از اشياء و چيز هاي قابل توجه و معني دار مثل پستان مادر، شيشه شير، پدر و مادر را شكل مي دهد. اين نوع دروني سازي، منجر به تشخيص اشياء و يا تجسم ذهني آن ها توسط كودك مي شود.

ماهلر مرحله اي كه كودك مي تواند از مادر جدا شود و به استقلال برسد را جدايي– تفرد ناميد كه آن را به چهار مرحله كوچك تر يا زير مرحله تقسيم كرد. مرحله تفكيك در حدود 4 تا 5 ماهگي روي مي دهد. در اين دوره فرعي، طفل از مادرش دور مي شود و واجد مهارتهاي حركتي مي شود و مي تواند بازي كند. از لحاظ تصويري، طفل مي تواند ديگران را نگاه و مادرش را با آن ها مقايسه كند. در اين مقطع، طفل آن چه را به بدن مادرش تعلق دارد و آن چه را به بدن وي تعلق ندارد بررسي مي كند. ماهلر و همكاران (1975؛ به نقل از آلن، 1987؛ ترجمه جمالفر، 1373) براي اشاره به هوشياري و توجه به ديگران از اصطلاح تخم شكني استفاده مي كنند. اگر مادر در مراحل اوليه خيلي مزاحم و مداخله گر باشد، طفل خيلي از مادر فاصله مي گيرد و متمايز مي شود.

زير مرحله تمرين از 9 ماهگي تا حدود 15 تا 18 ماهگي طول مي كشد. در اين مرحله كشف و دستكاري، به محيط باز و سريع گسترش مي يابد و جدايي موقت از مادر نيز افزايش مي يابد (آلن، 1987؛ ترجمه جمالفر، 1373).

در نيمه دوم اولين سال زندگي، كودك وارد زير مرحله اي به نام تمايل به دوستي مي شود. در اين مرحله كودك بين دو احساس متضاد جدا شدن از مادر و پناه بردن به آن قرار مي گيرد. اين تضاد بين استقلال و وابستگي بايد به شكلي حل شود. يكي از راه هاي حل اين تضاد، اين است كه كودك بتواند در زمينه ايجاد ارتباط حسنه يا تمايل به دوستي، موفق شود؛ و اين امر وابسته به نحوه رها كردن و آزاد ساختن كودك از طرف مادر بوده كه حايز اهميت است. زيرا ممكن است كودك در تمايل به فعاليت هاي مستقل و در تماس با ديگران با شكست مواجه شود.

زير مرحله فرديت و ثبات شيء هيجاني در سومين سال زندگي كودك شروع مي شود. كودك در اين دوره فرعي داراي هويت مي شود و تحت تاثير عشق و تاييدي كه در مراحل و دوره هاي قبلي دريافت كرده، مي تواند از مادرش جدا شود. در شروع اين دوره، كودك احساس يا تصور مي كند مادرش كارهاي " خوب " وي را تاييد مي كند. ثبات شيء وقتي پديد مي آيد كه كودك داراي يك خودپنداره با ثبات و در مورد ديگران خصوصاً مادرش شود ( گرينبرگ و ميچل[5]، به نقل از شارف،1983؛ ترجمه فيروز بخت، 1384).

2-4-7-5- نظريه رفتار گرايي

رفتارگرايان فرض را بر اين گذاشته اند كه تشنگي و گرسنگي غرايز اساسي هستند كه كودك را به عمل وا مي دارند. به نظر آن ها آن چه نيازهاي زيستي كودك را ارضاء مي كند (به عبارتي سائق را كاهش مي دهد) "تقويت كننده اوليه" ناميده مي شود؛ مثلاً؛ غذا براي كودك گرسنه تقويت كننده اوليه محسوب مي شود. افراد و اشيايي كه به هنگام كاهش سائق حضور مي يابند، از طريق تداعي با آن تقويت كننده، "تقويت ثانويه" ناميده مي شوند (ماسن، 1985؛ ترجمه حقيقي، 1381). آن ها بر اين باورند كه مراقبت كننده يك تقويت كننده شرطي شده مي شود. نوزاد يك پاسخ (بازتاب) غريزي به تغذيه شدن دارد. او لذت را تجربه مي كند. و مراقبت كننده به وي نزديك مي شود تعميم پيدا مي كند (فلانگان[6]، 1999).

مادر رضايت خود را در پايان دادن به فريادهاي بچه پيدا مي كند و در نتيجه خود را نيز آرام        مي كند. كودك با لبخند و غان وغون كردن هاي خود، به كساني كه او را آرام مي كنند، پاداش مي دهد (اينسورث و همكاران، 1378).

2-4-7-6- نظريه شناختي

بر طبق نظريه شناختي، شكل گيري دلبستگي تا حد زيادي به سطح شناختي كودكان وابسته است. قبل از ايجاد دلبستگي كودك بايد بتواند اشخاص آشنا (موضوع بالقوه دلبستگي) را از غير آشنا يا غريبه متمايز سازد. او در عين حال بايد به شكل گيري مفهوم پايداري شيء دست يافته باشد. بنابراين شايد تصادفي نباشد كه دلبستگي ها نخستين بار در سن 7 تا 9 ماهگي ظاهر مي شوند، دقيقاً زماني كه كودكان شروع به نشان دادن شواهد آشكار پايداري شيء مي كنند (كافتسيوس[7]، 2004).

[1]. Zhange & Chen

[2] .Fox & Hane

[3] .Shaver&  Miculincer

[4]. Shaffer

[5] .Greenberg & Michel

[6]. Flanagan

[7]. Kafetsios

تكليف رانندگي از ديدگاه روانشناختي

۱۳۱ بازديد

تكليف رانندگي

بشر از زماني كه خود را شناخت با عامل نياز به دسترسي با حركت و جابه­جايي همراه بود، حركت به‌صورت پياده و يا با كمك چهارپايان و اسب و ارابه به­تدريج جزو الزامات زندگي انسان­ها گرديد (مهماندار، 1388). دانشمندان با توجه به يافته‌هايشان، رانندگي و آموزش رانندگي را از منظرهاي مختلف موردبحث و بررسي قراردادند. تا همين اواخر تكليف رانندگي به‌عنوان يك تكليف ساده كه در آن راننده وسيله نقليه را كنترل مي­كرد و از قوانين ترافيكي پيروي مي­كرد، در نظر گرفته مي­شد؛ اما امروزه، رانندگي، به‌عنوان دامنه وسيعي از توانايي­ها و مهارت­ها در نظر گرفته مي­شود (رولوفز، ويسرز، اونا و ناگل[1]، 2009).

از تكليف رانندگي مي­توان به‌عنوان بهترين نمونه­اي كه تعامل كاركردي فرايندهاي شناختي، ادراكي و حركتي را نشان مي­دهد، نام برد. بر همين اساس در مطالعات فراواني نشان داده شده است كه نقص در ظرفيت­هاي خاص شناختي، ادراكي و رواني-حركتي مانند توجه، زمان پاسخ، حافظه، جستجو و پيگيري ديداري، و توانايي هماهنگي ديداري-حركتي (دست-چشم) با افزايش خطر تصادفات مخصوصاً در ميان رانندگان مسن­تر، رابطه دارد (به‌عنوان‌مثال، آنستي، وود، لورد و واكر[2]، 2005؛ به نقل از سومر[3]، 2011). به نظر بي­معني مي­رسد كه ما همچنان كه مهارت­ها و تجربه­ي رانندگي را به دست مي­آوريم، كم‌توجهي به جاده و ترافيك را هم ياد مي­گيريم (شاينر[4]، 2007) و اين يعني اينكه ما به­طور روزافزون تكليف و اعمال غير-رانندگي را در حين رانندگي انجام مي­دهيم (به نقل از برودسكاي و كيزنر[5]، 2012). اين رفتارهاي غير رانندگي مانند استفاده از تلفن همراه، گوش دادن به راديو و آهنگ، خوردن و آشاميدن احتمال بروز تصادفات و سوانح را افزايش مي­دهد. رانندگي يك تكليف پيچيده است كه هماهنگي و عملي شدن مهارت­هاي شناختي، حواسي، جسماني و رواني-حركتي را در برمي­گيرد (هوگز، رابين-براون و يانگ[6]، 2013). داشتن يك رانندگي ايمن مستلزم تسلط افراد بر دامنه­اي از رفتارهايي كه توانايي­هاي شناختي را مي­طلبد، مي­باشد. گرچه براي بسياري از رانندگان باتجربه، رانندگي رفتاري خودكار محسوب مي­شود، اما رانندگي يك فعاليت كاملاً معمولي نيست، به اين دليل كه مستلزم توانايي­هاي شناختي بسياري براي پاسخ مؤثر به هجوم پيوسته اطلاعات محيطي است (ريني[7]،1994؛ به نقل از بليوكاس، تيلور، ليونگ و دينه[8]، 2011). اهميت عوامل شناختي بر رانندگي و مخصوصاً در تصادفات از جنبه­هاي گوناگوني موردمطالعه قرار گرفته است؛ در برخي از پژوهش­ها تأثير عوامل شناختي بر درك خطرات ترافيكي بررسي‌شده است و مدارك تجربي در جهت اثبات اين رابطه به دست آورده­اند (كه، فوو و ليم[9]، 2002).

 

 

 

 

).

[1]. Roelofs, E., Vissers, J., Onna, M. V. & Nägele, R.

[2]. Anstey, K. J., Wood, J., Lord, S., & Walker, J. G.

[3]. Sümer, N.

[4]. Shinar, D.

[5]. Brodsky, W. & Kizner, M.

[6]. Hughes, M., Rudin-Brown, C., M. & Young, K. L.

[7] Ranney, T. A.

[8] Bliokas, V.V., Taylor, J.E., Leung, J., & Deane, F.P.

[9]. Keh, H. T., Foo, M. D. Lim, B. C.

[

ابعاد سه گانه و شش گانه كمال گرايي

۱۲۵ بازديد

- ابعاد سه گانه كمال گرايي

هويت و فلت(1991)كمال گرايي را به عنوان سازه اي چند بعدي در نظر گرفته اند كه شامل ابعاد كمال گرايي خويشتن مدار(وضع استانداردهاي بالا و غيرواقع بينانه براي خود)،كمال گرايي جامعه مدار(باور فرد مبني بر اينكه ديگران از فرد،انتظار كامل بودن دارند و او بايد انتظارات آنان را برآورده سازد) و كمال گرايي ديگر مدار(داشتن استانداردهاي بالا و غيرواقع بينانه در مورد ديگران) است.

كمال گرايي خويشتن مدار:

يك مولفه انگيزشي است كه شامل كوشش هاي فرد براي دست يابي به خويشتن كامل مي باشد. در اين بعد، افراد داراي انگيزه قوي براي كمال، معيارهاي بالاي غير واقعي، كوشش اجباري و داراي تفكر همه يا هيچ در رابطه با نتايج به شكل موفقيت هاي تام و يا شكست هاي تام مي باشند. اين افراد داراي حد بسيار بالاي خود تحميلي بوده و به افراط موشكاف و انتقادگر هستند به گونه اي كه مي توانند عيب ها و اشتباهات خود را در جنبه هاي مختلف زندگي بپذيرند.

كمال گرايي جامعه مدار:

اين بعد از ابعاد ميان فردي ديگران ساخته شده است. عقيده اي است كه ديگران انتظارات اغراق آميز و غير واقعي را بر شخص اعمال مي كنند كه هرچند برآوردن آن ها دشوار است ولي شخص بايد به اين استانداردها دست يابد تا مورد تأييد و پذيرش ديگران قرار گيرد. چون اين معيارهاي افراطي از طرف ديگران به عنوان معيارهاي تحميل شده بيروني تجربه مي شوند، اين احساس در فرد به وجود مي آيد كه كنترل نشدني است و به احساس شكست، اضطراب، خشم درماندگي و نا اميدي مي انجامند و به تفكرات خود كشي و افسردگي مربوط مي شوند.

كمال گرايي ديگر مدار:

بعد مهم ديگر كمال گرايي دربردارنده عقايد و انتظارات درباره شايستگي هاي ديگران است. كمال گرايي ديگر مدار يك بعد ميان فردي است، كه دربرگيرنده گرايش به داشتن معيارهاي كمال گرايانه براي اشخاص است كه براي فرد اهميت بسيار دارند. از آنجايي كه كمال گرايي ديگر مدار با بي اعتمادي و احساس دشمني نسبت به ديگران همراه است، اين بعد كمال گرايي ممكن است به روابط ميان شخصي دشوار بينجامد.

2-2-3-2-5- ابعاد شش گانه كمال گرايي

فراست و همكاران (1990) شش بعد را كه گمان مي رود در كل كمال گرايي سهم داشته باشند نام مي برند. اين ابعاد عبارتند از:

  • نگراني درباره اشتباه­ها (CM): نسبت به اشتباه واكنش منفي نشان دادن و مساوي پنداشتن اشتباه با شكست.
  • ترديد درباره اعمال (DA): ترديد در مورد كيفيت اعمال خود.
  • استانداردهاي شخصي (PS) : وضع استانداردهاي بسيار بالايي كه به آساني قابل دستيابي نيستند و ارزيابي اين استانداردها به همراه نقد خود.
  • انتظارات والدين (PE) : ادراك اين­كه والدين شخص انتظارات بالايي دارند.
  • انتقاد والدين (PC) : ادراك اين­كه والدين شخص بسيار انتقاد­كننده هستند.
  • سازمان (ORG) : تاكيد زياد بر اهميت سازمان و ترتيب.

[1]Self-oriented perfectionism

[2]Social-oriented perfectionism

[3] Other-oriented perfectionism

[4] Concern Over Mistakes

[5] Doubt About Actions

[6] Personal Standards

[7] Parent Expectation

[8] Parent criticism

[9] Organization

راهبردهاي مقابله‌اي وانواع راهبردهاي مقابله‌اي

۱۲۴ بازديد

1-1-1-راهبردهاي مقابله‌اي

 

در پنج دهه‌ي گذشته، استفاده از واژه‌ي استرس به طور فزاينده‌اي در علوم رفتاري رواج يافته است. استرس براي اولين بار در فيزيك، به منظور تجزيه و تحليل سازه‌هايي كه در برابر فشار نيروي خارجي تغيير شكل نمي‌دهند، استفاده شد. در اين تجزيه و تحليل گرچه فشار از سوي نيروي خارجي بود اما باعث تغيير شكل داخلي در جسم مي‌شد (لازاروس، 1993).

در انتقال از فيزيك به علوم رفتاري، كاربرد واژه‌ي استرس تغيير كرد (لازاروس، 1993). واكنش استرس در بدن يك نوع سازگاري زيستي طبيعي است كه به انسان‌ها كمك مي‌كند تا در صورت رويارويي با شرايط خطرناك با نشان دادن واكنش فوري، جان خود را حفظ كنند. اما اتفاق مهم در ايجاد استرس، نحوه‌ي برداشت ما از آن‌هاست. وقتي اتفاقي مي‌افتد ابتدا فكر مي‌كنيم كه آيا اين اتفاق برايمان تهديد كننده است يا خير؟ پس از آن در مورد نحوه‌ي برخورد با آن فكر مي‌كنيم (قهاري، 1386).

طبق تعريف لازاروس و فلكمن (1984)، مقابله، مجموعه‌اي از فعاليت‌ها و فرايندهاي رفتاري و شناختي براي ممانعت، مديريت يا كاهش استرس است. محققان، مقابله را معادل تلاش هوشيار براي رويارويي با مطالبات استرس‌ زا مي‌دانند. در اين مقابله، پاسخ‌هاي رفتاري آموخته شده، از طريق محدود سازي، اهميت موقعيت خطرناك يا ناخوشايند (مطالبات استرس زا) را كاهش مي‌دهند (بشارت و همكاران، 1389). لازاروس معتقد است ارزيابي شناختي، نقش بسيار مهمي در مقابله دارد. لازاروس و فولكمن، مقابله را فرايندي پويا مي‌دانند كه در آن فرد ممكن است كوشش‌هاي گوناگوني براي اين كار انجام دهد و بازخورد موفقيت در يك كوشش خاص، معمولا فرد را بر‌مي‌انگيزد كه دوباره آن را امتحان كند. از سوي ديگر، شكست موجب روي آوردن به روشي ديگر مي‌شود. فرد، دائما محيط و كوشش‌هايش را براي مقابله ارزيابي كرده و در ارزيابي خود تجديد نظر مي‌كند (ديماتئو؛ ترجمه‌ي موسوي اصل، سالاري فر، آذربايجاني و عباسي، 1382).

"مقابله" به صورت تنگاتنگي با مفهوم برداشت و ارزيابي شناختي ارتباط دارد و از اين رو به تعامل فرد- محيط در باب استرس مربوط است. در تحقيقات فلكمن و لازاروس (1980)، مقابله به عنوان تلاش‌هاي شناختي و رفتاري براي تحمل، تخفيف و تسلط بر خواسته‌هاي متضاد بيروني و دروني تعريف شده است (كرون، 2002). اين تعريف شامل مفاهيم چندي است:

1- اقدامات مقابله‌اي نه با توجه به تاثيراتشان (مانند تحريف واقعيت)، بلكه بر طبق ويژگي‌هاي مشخص فرايند مقابله طبقه‌‌بندي شده‌اند.

2- اين فرايند شامل هر دو واكنش‌ رفتاري و شناختي در فرد است.

3- در اكثر موارد، مقابله، شامل اقدامات متفاوت جداگانه است كه به ترتيب سازماندهي شده و بخشي از مقابله را شكل مي‌دهند. در اين معنا، مقابله با وقوع همزمان اقدامات متوالي مختلف و اتصال آن‌ها به هم شناخته مي‌شود.

4- اقدامات مقابله‌اي مي‌توانند با تمركزشان بر عناصر مختلف عامل استرس‌زا (براي مثال مقابله‌ي هيجان مدار و مقابله‌ي مسئله مدار) متمايز شوند (كرون، 2002).

هالاهان و موس (1987)، به بيان دو الگوي مهم مقابله مي‌پردازند: اول، افراد در مواجهه با يك نوع استرس از يك روش استفاده مي‌كنند، به عبارت ديگر افراد زماني كه با مشكل مشابهي مواجه مي‌شوند، از روش مشابه با موقعيت‌هاي قبلي استفاده مي‌كنند؛ دوم، افراد به ندرت تنها از يك روش براي مقابله با استرس استفاده مي‌كنند. تلاش‌هاي آن‌ها معمولا شامل تركيبي از روش‌هاست (نيكخواه، جديدي و شمسايي، 1385).

نظريه‌ي مقابله را مي‌توان به نوشته‌هاي اوليه‌ي زيگموند فرويد، در باب روانكاوي و مكانيزم‌هاي دفاعي مربوط دانست. مطالعه در باب مقابله شامل سه دوره مي‌باشد. كارهاي فرويد و ديگر روانكاوان، نسل اول تحقيقات در باب مقابله را شكل مي‌دهد. فاز دوم از 1960 شروع شد و تا 1980 ادامه يافت و فاز سوم در 1980 آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد. در مرحله‌ي اول تحقيقات مقابله، ديدگاه روان‌پويشي ادعا كرد كه مقابله، زماني بروز مي‌كند كه مكانيزم‌هاي دفاعي با تعارضات دروني روبه‌رو شده است. بعدها استرس‌زاهاي بيروني نيز به عنوان منابع بالقوه‌ي تعارض مدنظر قرار گرفت (هان، 1977). در نظريه‌ي روان‌پويشي، از مكانيزم‌هاي دفاعي به عنوان فرايندهاي ناخودآگاه كه از طريق آن يك تجربه‌ي استرس‌زا تغيير مفهوم مي‌دهد، ياد شده است. در 1963، هان در يك صورت ابتدايي از تدوين نظريه‌هاي روان‌پويشي در باب مقابله، استدلال كرد كه مكانيزم‌هاي دفاعي مي‌توانند از فرايندهاي مقابله متمايز شوند. او گفت مكانيزم‌هاي دفاعي، پروسه‌ي ناخودآگاه تحريف واقعيت است در حالي كه فرايندهاي مقابله، انعطاف‌پذير، واقعيت‌گرا و هوشيارانه مي‌باشد. مكانيزم‌هاي دفاعي مربوط به گذشته و مقابله مربوط به حال است. استدلال او براي بسياري از روانشناسان قانع كننده بود و امروزه هم به صورت گسترده‌اي در ادبيات مقابله ذكر مي‌شود. در دوره‌ي اول، رويكرد به مقابله، گرايشي صفتي بود به اين معنا كه نحوه‌ي مقابله جزء صفات شخصيتي فرد به حساب مي‌آمد (هنينگزگارد، 2009).

موج دوم علاقه به مطالعات در باب مقابله، در 1960 با پيشگامي لازاروس و چند تن از همكاران نزديكش اتفاق افتاد. لازاروس بيان كرد هنگامي كه يك فرد استرس را تجربه مي‌كند، سه فرايند متفاوت اما مرتبط به هم اتفاق مي‌افتد كه شامل ارزيابي اوليه، ارزيابي ثانويه و در نهايت فرايند مقابله مي‌باشد. ارزيابي اوليه شامل درك يك وضعيت بالقوه خطرناك است و ارزيابي ثانويه عبارت است از انتخاب واكنش مناسب به وضعيت درك شده. مرحله‌ي سوم كه اجراي عملي پاسخ انتخاب شده است، در واقع، همان فرايند مقابله است. لازاروس همچنين عنوان كرد كه اگر براي مثال، ثابت شود كه مقابله‌ي اوليه كمتر از حد مورد انتظار اثربخش بوده است اين فرايند، خود مي‌تواند وارد چرخه‌ي استرس شود. همچنين موج دوم از اين لحاظ از موج اول متمايز است كه در آن ماهيت تعاملي مقابله برجسته شده است و به مقابله به عنوان يك صفت نگاه نمي‌كند. در ديدگاه تعاملي، دو نوع اساسي مقابله شامل هيجان مدار و مسئله مدار مشخص شده است (هنينگزگارد، 2009).

لازاروس در باب متمايز شدن رويكرد صفت گرا از رويكرد فرايندي اين‌چنين مي‌گويد: «رويكردهاي سنتي به مقابله، از صفت يا سبك –كه از ويژگي هاي شخصيتي ثابت افراد است- سخن به ميان مي‌آورند، با اين حال تجزيه و تحليل‌ تحقيقات خود من و تحقيقاتم با همكاران، بر مقابله، به عنوان يك فرايند تاكيد مي‌كند كه اينگونه تعريف مي‌شود: تلاش‌هاي مقابله‌اي فرد، در فكر و عمل، براي مديريت شرايط خاصي كه پيچيده يا دشوار ارزيابي مي‌شوند» (لازاروس، 1993، ص 8).

لازاروس و فلكمن (1984)، استدلال مي‌كنند كه واكنش يك فرد به استرس بستگي به اين امر دارد كه او چگونه اتفاقات چالش‌برانگيز را ارزيابي مي‌كند و اين ارزيابي تحت تاثير ويژگي‌هاي مشخص مانند تازگي موقعيت است. اگر يك موقعيت كاملا تازه باشد و از نظر رواني هيچ جنبه‌اي از آن با آسيب، مرتبط نبوده باشد به صورت تهديد ارزيابي نمي‌شود. بيشتر موقعيت‌ها به صورت كامل جديد نيستند و فرد با جنبه‌هاي مشخصي از شرايط، در جاي ديگر برخورد داشته است. همچنين عوامل زماني مانند نزديكي يك رويداد، طول وقوع رويداد و عدم قطعيت زماني (ندانستن زمان وقوع رويداد) بر ارزيابي تاثير مي‌گذارند. پيش‌بيني پذيري حوادث، امكان به كار گرفتن توانايي‌هاي مقابله‌اي را افزايش مي‌دهد چرا كه اجازه‌ي تصميم گيري در باب پيش‌بيني روش مقابله‌اي را به فرد داده و نيز به‌ واسطه‌ي اطمينان از عدم وقوع رويداد در ساير زمان‌ها باعث آرامش يافتن فرد در طول دوره‌ي امنيت مي‌شود. زماني كه اطلاعات كافي براي ارزيابي در دسترس نيست و يا معناي اطلاعات در دسترس واضح نيست، ابهام بر فرايند مقابله تاثير مي‌گذارد و اين ابهام به خودي خود منبع تهديد است (به نقل از گري، 1998).

دوره‌ي سوم مطالعات مقابله، نشان‌دهنده‌ي اتحادي از رويكردهاي صفتي و موقعيتي به پيش‌بيني رفتار است. در اين قسمت شواهد قابل ملاحظه‌اي جمع‌آوري شد كه نشان مي‌داد هر دو، هم عوامل موقعيتي و هم شخصيتي، بخش قابل توجهي از واريانس رفتار مقابله‌اي را تبيين مي‌كنند. گرچه فاز سوم تحقيقات در باب مقابله هنوز در جريان است، برخي ويژگي‌هاي اساسي اين دوره هم ‌اكنون نيز مشهود است. يكي از اين ويژگي‌ها اهميت برابر عوامل موقعيتي و شخصيتي در پيش‌بيني رفتار مقابله‌اي است كه ذكر شد؛ ويژگي ديگر، در نظر گرفتن اين فرض است كه راهبردهاي مقابله‌اي از نظر ماهيتي هرگز ناسازگار يا سازگارانه و انطباقي نيستند. مائس، لونتال و ريدر (1996)، بيان كرده‌اند كه اين راهبردها مي‌توانند انطباقي بوده و به رويارويي با استرس كمك كنند و يا ناسازگار باشند و منجر به شكست در تلاش براي تخفيف آثار زيان‌بار ناشي از استرس يا حتي تشديد آن بشوند (هنينگزگارد، 2009).

محققان هنوز مطمئن نيستند كه آيا افراد مي‌توانند به آساني درباره‌ي راهبردهاي مقابله‌اي فكر كنند و آيا مي‌دانند كه چگونه به بهترين وجه مي‌توانند اين كار را انجام دهند يا نه. با اين حال معتقدند هنگامي كه بفهميم اعمال كدام راهبرد تحت كدام شرايط نتيجه‌‌ي مثبت دارد، اين امر امكان‌پذير است. مقابله‌ي انجام شده توسط فرد بستگي به زماني كه از آن استفاده مي‌شود و شرايطي كه تحت آن مقابله اتفاق مي‌افتد دارد. گاهي اوقات مقابله‌ي انكاري موثر است و گاهي اوقات زيان رسان مي‌باشد. مهم اين است كه بدانيم چه موقع كدام استراتژي بايد به كار گرفته شود و چرا (لازاروس و لازاروس، 2006).

راهبردهايي كه فرد در مقابله با شرايط استرس زا به كار مي‌برد، نقش اساسي و تعيين كننده در سلامت جسماني و رواني وي ايفا مي‌كند. راهبردهاي مقابله‌اي مؤثر باعث مي‌شوند كه واكنش فرد به سطوح بالاي استرس كاهش يابد و آثار زيان‌بار آن تعديل شود (سايبان فرد، 1381). در غير اين صورت علاوه بر استرس، روش مقابله، خود نيز مي‌تواند زيان‌بار باشد. دو راه وجود دارد كه طي آن فشار رواني و مقابله مي‌توانند بر افراد اثرگذار شوند. يكي از طريق تاثير مستقيم استرس بر بدن با ترشح هورمون‌هايي كه آثار عميقي بر فرايندهاي جسمي و ارگان‌هاي حياتي بدن مي‌گذارند (كه سيستم ايمني و دفاع بدن در برابر عفونت از آن جمله است) و ديگر از راه غيرمستقيم كه توسط بسيج كردن بعضي رفتارهاي مقابله‌اي (مانند سيگار كشيدن، شرب خمر، استعمال مخدرها، پرخوري و انجام كارهاي خطرناك كه براي سلامتي فرد مضر هستند) اتفاق مي‌افتد. در اين شرايط، مقابله علت بي‌واسطه‌ي آسيب‌هاي جسمي و استرس عامل تحريك است ( لازاروس و لازاروس، 2006). در واقع، راهبردهايي كه فرد براي مقابله استفاده مي‌كند، بخشي از نيمرخ آسيب پذيري وي به شمار مي‌‌روند. به كار بردن راهبردهاي نامناسب در رويارويي با عوامل فشارزا مي‌تواند موجب افزايش مشكلات گردد، در حالي كه به كارگيري راهبرد درست مقابله‌اي مي‌تواند پيامدهاي سودمندي در پي داشته باشد (داعي پور، 1378).

نوع ديگري از تقسيم‌بندي راهبردهاي مقابله‌اي، تقسيم بندي اجتناب-گرايش است. اشنايدر (2002)، در اين باره بيان مي‌كند كه ايده‌ي اجتناب-گرايش در نظريه‌هاي روانسنجانه‌ي آغازين در مورد "دفاع" و همچنين تحقيقات رفتاري و پديدارشناختي در باب تضاد و اخيرا در زمينه‌ي روان‌شناسي سلامت ريشه دارد و ادامه مي‌دهد كه عمده‌ي وابستگي به مدل اجتناب-گرايش در مقاله‌اي كه رز و كوهن، روانشناسان آمريكايي در سال 1986 نوشتند، ظاهر شده‌ است. موس و شيفر(1993) نيز اظهار داشته‌اند كه مدل اجتناب-گرايش در نظريه‌ي مقابله‌اي آن‌ها نقش مركزي دارد. در اينجا نيز مانند فرايند ارزيابيِ لازاروس، فرد بايد از عامل استرس‌زا درك شخصي داشته باشد. به اين معنا كه عامل استرس‌زا را به خود مربوط دانسته و آن را تهديد به حساب بياورد. به عنوان نمونه‌اي از ربط شخصي مي‌توان نوسان شديد ناگهاني بازار بورس را مثال زد كه براي يك معلم جوان مدرسه بسيار بي‌ربط مي‌نمايد اما يك سهامدار بورس را كاملا درگير خود مي‌كند. اگر عامل استرس‌ بسيار فشارزا و عميق باشد (مانند تصادف اتومبيل، تجاوز و ...) فرد ممكن است به نحوه‌اي عمل كند كه "كرختي انكاري[8]" ناميده شده است (اشنايدر، 2002). موس و بيلينگز (1982)، يك تيپ‌شناسي شامل راهبردهاي مقابله‌اي گرايشي يا فعال (شامل تلاش‌هاي رفتاري كه مستقيما با چالش درگير شده و نحوه‌ي ارزيابي فرد از استرس زا بودن محيط را مديريت مي‌كند) و راهبردهايي كه اساسا بر اجتناب عاطفي از مشكل متمركز مي‌شوند، ارائه كرده‌اند. بر اساس اين مدل نيز استفاده از رويكرد اجتناب عاطفي بستگي به ارزيابي فرد از شرايط استرس‌زا دارد. موقعيتي كه از منظر فرد، قابل تغيير است با راهبرد گرايشي، و موقعيتي كه غير قابل تغيير به نظر مي‌رسد با راهبرد اجتناب عاطفي همراه مي‌گردد (بسر و پريل، 2003).

در پژوهش‌ها، چندين نوع متمايز مقابله، مشخص شده است. براي مثال راهبردهاي مقابله‌‌ي گرايشي به راهبردهاي مسئله مدار كه توسط لازاروس و فلكمن (1984)، ارائه شده‌، شباهت دارد و به پاسخ‌هاي مستقيم و فعالانه به عامل استرس‌زا و تلاش براي تغيير آن اشاره مي‌كنند. از سوي ديگر، راهبردهاي مقابله‌اي اجتنابي، شامل تلاش‌هاي رفتاري يا شناختي براي فرار از محيط و يا شرايط استرس‌زاست (اولاه، 1995؛ به نقل از ساليوان، 2010). راهبردهاي خاص كه ميان اين طبقه‌بندي قرار مي‌گيرند شامل رفتارهاي انكاري، بي‌تفاوتي، خود تخريبي و   استعمال مواد مخدر مي‌باشد.

 

 

1-1-1-1- انواع راهبردهاي مقابله‌اي

 

كوشش‌هاي فراواني براي طبقه‌بندي منابع مقابله‌اي به عمل آمده است كه منجر به شكل گيري مدل‌هاي متعدد مقابله با استرس شده است. الگوهاي مختلف پاسخدهي به چالش‌ها و وقايع استرس زا تمركز اصلي اكثر تحقيقات استرس و مقابله در دهه‌هاي اخير بوده است. در واقع مقابله، محور اصلي بسياري از مفهوم‌سازي‌هاي مرتبط با رشد و مهارت تاب‌آوري در سال‌هاي اخير بوده است، اما پيچيدگي و ماهيت چند بعدي بودن مقابله، آن را براي مفهوم‌سازي پديده‌اي چالش برانگيز مي‌كند (پرلين و اسكولر، 1987؛ به نقل از هاشمي، 1389).

 

رويكردهاي اوليه به فرايند مقابله، سه سبك اصلي را متمايز مي‌كنند: سبك مقابله‌اي مسأله‌مدار كه وجه مشخصه‌ي آن عملكرد مستقيم براي كاهش فشارها يا افزايش مهارت‌هاي مديريت استرس است؛ سبك مقابله‌اي اجتناب مدار كه ويژگي اصلي آن پرهيز از رويارويي با عامل استرس است؛ و سبك مقابله‌اي هيجان‌مدار كه وجه مشخصه‌ي آن راهبردهاي شناختي‌اي است كه حل يا حذف عامل استرس‌زا را با دادن نام و معني جديد به تاخير مي‌اندازند (بيلينگز و موس، 1981؛ زيدنر و عندلر، 1996، به نقل از بشارت و همكاران، 1389). مقابله‌ي مسأله مدار راهبرد شناختي رو در رو شدن مستقيم با مشكلات خود و تلاش براي حل كردن آن‌هاست. مقابله‌ي هيجان‌مدار تلاش براي پاسخ‌دهي هيجاني به استرس خصوصا به كمك مكانيزم‌هاي دفاعي است. در اين روش از چيزي اجتناب مي‌ورزيم، اتفاقات رخ‌ داده را توجيه يا انكار مي‌كنيم، آن‌ها را به شوخي مي‌گيريم يا در برابر آن‌ها به ايمان ديني خويش اتكا مي‌كنيم (سانتراك، 2003؛ ترجمه ي فيروز بخت، 1383).

طبقه‌بندي‌هاي جديدتر، چهار سبك مقابله، شامل منطقي، گسسته، هيجاني و اجتنابي را توصيف كرده‌اند. مقابله‌ي منطقي در جايگاه يك راهكار مسأله محور و مقابله‌ي گسسته به عنوان رويكردي، كه بر اساس آن، فرد از نظر شناختي از مشكل فاصله مي‌گيرد، تعريف مي‌شود. از اين طريق فرد با مشكل روبه‌ رو شده و تاثير بالقوه‌ي هيجان را كاهش مي‌دهد. مقابله‌ي منطقي و گسسته به طور كلي، سبك‌هاي كار‌آمد و مقابله‌ي هيجاني و اجتنابي، غالبا سبك‌هاي ناكارآمد شمرده مي‌شوند (راجر، جرويس و نجاريان، 1993؛ به نقل از بشارت و همكاران، 1389).

از ديدگاه لازاروس و فولكمن (1985)، توانايي مقابله‌ي فرد با عوامل تنيدگي زا را از سه جنبه مي‌توان مورد بررسي قرار داد. راهبرد مقابله‌ي مسئله مدار، شامل اقداماتي است كه فرد در رابطه با شرايط استرس‌زا، كارهاي سازنده و مفيدي انجام مي‌دهد و دربرگيرنده‌ي راهبردهاي رويارويي فعال، برنامه‌ريزي، خودداري از انجام فعاليت‌هاي رقابتي و خودداري از انجام اعمال عجولانه و جستجوي حمايت ابزاري مي‌باشد. راهبرد مقابله‌ي هيجان‌مدار مثبت، كوشش‌هايي را شامل مي‌شود كه براي تنظيم پاسخ‌هاي هيجاني واقعه‌ي استرس‌زا به كار مي‌رود و دربرگيرنده‌ي راهبرد جستجوي حمايت اجتماعي مبتني بر هيجان، تفسير مجدد مثبت، پذيرش و شوخي مي‌باشد. راهبرد مقابله‌ي هيجان مدار منفي يا غير مؤثر كه در برگيرنده‌ي عدم درگيري ذهني با مسئله، انكار، عدم درگيري رفتاري در جهت مسئله، تمركز بر هيجان و استفاده از داروها و الكل مي‌باشد (نصير، 1389).

در مقابله‌ي مسئله مدار، هدف، تغيير واقعيت‌هاي فردي يا محيطي موجود در پس احساسات منفي ناشي از استرس است. در مقابله‌ي هيجان مدار آن‌چه كه اتفاق مي‌افتد تاثير بر حالات دروني مانند احساسات منفي ناشي از استرس يا ارزيابي از عامل ناخوشايند و تغيير آن‌هاست (كرون، 2002). با آن‌كه مقابله كردن شامل فعاليت‌هاي زيادي مي‌‌شود، غالب راهبردهاي مقابله‌اي، حاكي از تلاش فرد براي بهتر كردن موقعيت دشوار مي‌باشد، موقعيت‌هايي همچون طراحي يك نقشه يا انجام عمل (مقابله مسئله‌مدار)، و يا تلاش فرد براي كاهش درماندگي هيجاني مانند كاهش ميزان دشواري موقعيت از نظر شناختي يا گريه كردن (مقابله هيجان‌مدار) همگي حاكي از اين تلاش فرد هستند (بشارت و همكاران، 1389). راهبرد مقابله‌اي هيجان‌مدار شامل كوشش‌‌هايي جهت تنظيم پيامدهاي هيجاني واقعه استرس‌زا است و تعادل عاطفي و هيجاني را از طريق كنترل هيجانات حاصل از موقعيت استرس‌زا حفظ مي‌كند و راهبرد مقابله‌اي مسئله‌مدار شامل اقدامات سازنده فرد در رابطه با شرايط استرس‌زاست و سعي دارد تا منبع استرس‌زا را حذف كرده يا تغيير دهد (غضنفري و هدايت‌ پور، 1386). معمولا زماني كه موقعيت يا رويداد، قابل تغيير باشد و يا فرد چنين تصور كند كه مي‌تواند موقعيت را كنترل كرده و آن را تغيير دهد، از راهبرد مسئله‌مدار استفاده مي‌كند. در صورتي كه موقعيت يا رويداد، غير قابل تغيير باشد و يا فرد چنين تصوري داشته باشد، در اين حالت از راهبرد هيجان‌مدار استفاده مي‌كند (بند و درايدن ،2004).

البته كار(2004)، معتقد است كه نمي‌توان گفت كه راهبرد مقابله‌اي خوب يا بد وجود دارد. هر كدام از دو نوع راهبرد مقابله‌‌اي مساله‌مدار و هيجان‌مدار در موقعيت‌ها و شرايط خاص به عنوان روش مبارزه با مشكلات و مسائل به كار مي‌روند، به طوري كه ممكن است هر كدام از اين راهبردها، سازنده يا غيرسازنده باشند. مثلا شخصي كه راهبرد مقابله‌اي مسأله‌مدار از نوع سازنده را به كار مي‌گيرد معمولا مسئوليت حل مسأله را مي‌پذيرد، به جستجوي اطلاعات صحيح درباره مسأله مي‌پردازد، از ديگران ياري مي‌جويد، تصميم‌هاي عملي و واقع‌بينانه مي‌گيرد، به تنهايي يا به كمك ديگران سعي در انجام نقش‌هاي طرح شده دارد، نسبت به انجام كارها و حل مشكلات ديدگاه خوش‌بينانه داشته و از خودكارآمدي و شادكامي بالايي برخوردار است. در عوض فردي كه راهبرد مقابله‌اي مسأله مدار از نوع غير سازنده را به كار مي‌گيرد، مسووليت كمتري در قبال حل مسأله مي‌پذيرد، به دنبال اطلاعات ناكافي و ناصحيح است، از منابع نامناسب به جستجوي كمك مي‌پردازد، تصميم‌هاي غير واقع‌بينانه مي‌گيرد، ديدگاهش بدبينانه و خودكارآمدي و شادكاميش در سطح پايين است (كار، 2004).

كسيدي و شي‌ور (1999)، همين مسأله را در مورد راهبردهاي مقابله‌اي هيجان‌مدار صادق مي‌دانند، فردي كه راهبرد مقابله‌اي هيجان‌مدار از نوع سازنده را به كار مي‌گيرد به دنبال برقراري رابطه حمايتي به ويژه رابطه با دوستان، مي‌گردد. عقيده بر اين است كه برقراري چنين رابطه‌اي نقش برون ريزي عاطفي دارد. در صورتي كه اگر فردي راهبرد مقابله‌اي هيجان‌مدار از نوع غير سازنده را به كار گيرد، اقدام به برقراري روابط مخرب خواهد كرد، به انكار مسائل خواهد پرداخت و به جاي تفكر سازنده به تفكر تخيلي روي خواهد آورد (كار، 2004).

در غالب متون پژوهشي به اين مطلب پرداخته شده است كه مقابله‌ي مسئله مدار بهتر و اثربخش‌تر از مقابله‌ي هيجان مدار مي‌باشد و علت نيز چنين ذكر شده است كه به علت استفاده از مهارت‌هاي شناختي در سبك مقابله‌ي مسئله مدار، راه‌هاي مقابله با مشكل مستقيما بررسي مي‌شوند و رضايت روانشناختي با يافتن راه حل‌هاي مناسب حاصل مي‌شود. و ديگر آنكه استفاده از مقابله‌ي مسئله مدار موجب پايين نگه داشته شدن سطح تنش هيجاني شده و فرد در سايه‌ي آرامش رواني بهتر از مهارت‌هاي شناختي براي مقابله با مشكل استفاده كرده و رضايت بيشتري كسب مي‌كند (لازاروس، 1984 و پيرلين و اسكولر، 1987؛ به نقل از غضنفري و قدم‌پور، 1386). از سوي ديگر بوينگ (2003) بيان مي‌دارد كه گرچه هنگام برخورد با استرس‌هاي روزانه، روش‌هاي مقابله‌اي متمركز بر مسئله، به فرد در رويارويي هرچه بهتر با مسائل ياري مي‌رسانند، اما در حقيقت چگونگي كنترل فرد بر موقعيت‌هاي فشارزا نقش مهمي را در مقابله با مشكل ايفا مي‌كند. به عقيده‌ي بوينگ روش‌هاي مقابله‌اي بايد مفهومي و پويا باشد و نه صرفا به صورت دسته‌بندي جهت پاسخگويي به موقعيت‌هاي مشكل‌زا. چنا‌نچه در واكنش به شرايط استرس‌زا، امكان به كارگيري هر دو روش مقابله‌اي فعال و منفعل وجود دارد و الزاما انتخاب تنها يكي از اين روش‌ها توسط شخص ضروري نيست (مشفقي، 1389).

در برابر مقابله‌ي اجتنابي، راهبرد مقابله‌ي گرايشي قرار دارد. فرد در مسير مقابله‌ي گرايشي به اين نتيجه مي‌رسد كه مي‌تواند به صورت مؤثر جهت مقابله با چالش‌هاي ناشي از عامل استرس‌زا عمل كند. گفتگوي دروني فرد در حين مقابله‌ي گرايشي اين‌گونه است: من مي‌توانم براي كنار آمدن با وضعيت موجود كاري انجام بدهم. فرد در مسير گرايش، مطمئن است كه مي‌تواند احساسات ناشي از پاسخ به عامل استرس زا را مديريت كند. ارزيابي پاسخ‌هاي ممكن فرد را قادر مي‌سازد كه براي استفاده از همه‌ي منابعي كه در اختيار دارد - هم جسمي و هم رواني- يك آزمون ذهني به راه بياندازد. سرمايه‌ي تفاوت‌هاي فردي كه به فرد در گذشته كمك كرده است و فرد بايد در فرايند مقابله‌ي اخير دوباره آن‌ها را در دسترس ببيند. بنابراين راهبرد گرايشي، اغلب توسط شخصي كه سابقه‌ي موفقيت‌هاي قبلي از مقابله با استرس‌زاهاي مشابه داشته است به كار برده مي‌شود. گفتگوي شخصي مرتبط با اين راهبرد مي‌تواند اين باشد: "من قبلا هم همچين مسئله‌اي داشته‌ و حلش مي‌كنم". يادآوري تجارب مقابله‌ي مشابه قبلي، اميد را براي برخورد مؤثر با عامل استرس‌زاي حاضر افزايش مي‌دهد.

با اين حال شواهدي وجود دارد مبني بر اين‌كه اعمال راهبرد انكار، مي‌تواند در كوتاه مدت مؤثر باشد و بالعكس استفاده‌ي طولاني مدت از اين راهبرد، سبب مقاومت كمتر در برابر بيماري‌ها و پايين آمدن سطح ايمني مي‌شود. پيمودن مسير مقابله‌ي اجتنابي منجر به انكار مي‌شود. تمايل سر در برف كردن پروسه‌ي انكار، نشان‌دهنده‌ي استفاده از راهبرد مقابله‌ي اجتنابي است. جنوف بولمن از اين انكار، به عنوان فضايي براي تنفس رواني ياد مي‌كند. اين انكار، در كوتاه مدت به فرد اجازه مي‌دهد كه انگيختگي خود را كاهش دهد و با كسب انرژي دوباره، توجه خود را بر يك راهبرد مقابله‌اي طولاني مدت مؤثر متمركز نمايد. همچنين انكار براي بعضي استرس‌هاي كوتاه ‌مدت غيرمزمن، مانند درد، خونريزي، گلودرد، سروصدا و ... مؤثر است (اشنايدر، 2002).

به طور معمول، راهبردهاي متمركز بر حل مسئله مقابله‌ي موثرتري نسبت به مقابله‌ي متمركز بر هيجان در نظر گرفته مي‌شود. در حالي‌كه بايد در نظر داشت در شرايطي كه قابليت تغيير شرايط استرس‌زا وجود ندارد، چنين مقابله‌اي ممكن است منجر به شكست گردد و البته در چنين شرايطي مقابله‌ي متمركز بر هيجان مي‌تواند موثرتر واقع شود. اگرچه در اغلب شرايط از هر دو راهبرد استفاده مي‌شود، اما استفاده از رويكرد مسئله مدار، بيشتر زماني ديده مي‌شود كه افراد احساس مي‌كنند فعاليت‌هاي سازنده‌اي را مي‌توانند انجام دهند (كارور، شي‌ير، 1988؛ به نقل از هاشمي، 1389).

در كل مي‌توان گفت استفاده از هر دو نوع مقابله‌ي هيجان مدار و مسئله مدار، بسته به شرايط استرس زا مي‌تواند موثر واقع شود. مقابله‌ي هيجان مدار گرچه يك راه حل موقتي براي تخفيف استرس است و فرد به صورت مستقيم با واقعيت موجود رو به رو نمي‌شود، اما سبب مي‌شود فرد فرصتي براي كسب آرامش داشته باشد تا بتواند در يك وضعيت رواني تثبيت شده‌تر اقدام به فعال كردن فرايندهاي پيچيده تر ذهني كرده و مستقيما با مسئله‌ي استرس زا روبرو شود. به‌ ويژه در مسائلي كه به سادگي قابل حل نيستند و حل آن‌ها زمان بر است و عدم تخليه‌ي هيجاني ممكن است سلامت روان فرد را به خطر افكند.

 

 

[1]. Krohne

[2]. Hallahan & Mous

[3]. Haan

[4]. Henningsgaard

[5]. Gray

[6]. Maes, Leventhal & Ridder

[7]. Moos & Schaefer

[8]. Denial Numbness

[9]. Billings

[10]. Besser & Priel

[11]. Olah

[12]. Sullivan

[13]. Pearlin & Schooler

[14]. Billings & Moss

[15]. Zeidner &  Endler

[16]. Defensive mechanism

[17]. Santrock

[18]. Logical

[19]. Detached

[20]. Emotional

[21]. Avoidant

[22]. Effective

[23]. Ineffective

[24]. Roger, Jarvis & Najarian

[25]. Bond & Dryden

[26]. Carr

[27]. Cassidy & Shaver

[28]. Boeving

[29]. Boolman

[30]. Carver & Schier

تعريف كانون كنترل سلامت

۱۲۰ بازديد

كانون كنترل سلامت

2-28-1.تعريف كانون كنترل سلامت

تصور نادرستي كه در مورد كانون كنترل در مطالعات قبلي بيان شده،اين فرضيه است كه اين متغير يك سازه شخصيتي است. اين مي­تواند ناشي از مفهوم درونگرايي-برونگرايي[2]،يك سازه شخصيتي با توصيفات مشابه باشد. نظريه پردازان رفتار بهداشتي تلاش مي­كنند تا توضيح دهند كه چگونه و چرا افراد در رفتارهاي بهداشتي خطرناك درگير مي­شوند يا رفتارهاي بهداشتي را بكار مي­برند. (كانر و نورمن،1996،وين استين 1993،به نقل از فولر 2008). عموماً نظريه پردازان رفتارهاي بهداشتي بر اهميت ادراكات افراد به اين صورت كه آيا آن­ها تحت سلامت خود فرد مي­باشد تأكيد مي­كنند. تئوري رفتاري آزين (1975،1980) بيان مي­كند كه كنترل رفتاري ادراك شده يكي از سه متغيري است كه به شدت نيت انجام رفتار را پيش­بيني مي­كند. فرضيه ميزان انطباق مدعي است كه كنترل،بخش جدايي ناپذير فرآيندهاي سازگاري با محرك­هاي تنش­زا مي­باشد كه بر انتخاب رفتارهاي بهداشتي تأثير مي­گذارد. در نهايت و از همه مهم­تر راتر (1966) مفهوم كانون كنترل را از نظريه يادگيري اجتماعي خود اقتباس كرده است. كانون كنترل سازه شناخته شده­اي در عرصه روانشناسي اجتماعي-سلامت مي­باشد. در آن زمان او دو شكل از كانون كنترل(يعني دروني در برابر بيروني) را كه مي­توانست تصميم فرد براي انجام رفتارها را تحت تأثير قرار دهد،مشخص كرد. راتر كانون كنترل را به عنوان يك صفت شخصيتي مفهوم­سازي كرد،اين ادعا كه فرد انتظارات كنترل شخصي را از طريق تجارب خويش در گستره­ي وسيعي از موقعيت­ها و بوسيله بزرگسالي كه اين انتظارات را پا بر جا مي­كند شكل مي­دهد. (استوارت[3]،2006).

راتر (1996) ذكر كرده وقتي تقويتي كه به عنوان پيامد برخي اعمال خود فرد دريافت مي­شود بطور كامل بر عمل فرد وابسته نباشد،بخاطر نيروهاي پيچيده­ي زيادي كه او را احاطه كرده­اند؛در فرهنگ ما،اين به عنوان نتيجه شانس،سرنوشت يا تحت كنترل ديگران به صورت غيرقابل پيش­بيني ادراك مي­شود. وقتي افراد وقايع را به اين صورت تفسير مي­كنند،باور به كنترل بيروني ناميده مي­شود. اگر فرد معتقد باشد وقايع تابع رفتار او يا ويژگي­هاي نسبتا دائمي­اش باشند كنترل دروني ناميده مي­شود. بطور كلي كانون كنترل سلامت يك سازه روان­شناختي مربوط به باورهاي افراد در مورد رفتارهاي مربوط به سلامت مي­باشد. اين باورها يا به صورت دروني يا به صورت بيروني تعريف مي­شوند. كانون كنترل سلامت دروني به اين باور فرد كه سلامت يا وقايع مربوط به سلامت بر رفتار خود او مشروط است اشاره دارد. كانون كنترل سلامت بيروني اشاره به اين باور افراد دارد كه سلامت يا رخدادهاي مربوط به سلامتي در نتيجه شانس،تحت كنترل افراد قدرتمند و يا اينكه غير قابل پيش­بيني است. (مييرز،2002).

كانون كنترل سلامت در ابتدا توسط والتسون و همكاران در سال 1976 در تركيب با نظريه­ي يادگيري اجتماعي راتر(1966) مطرح شده است. در ابتدا،تئوري كانون كنترل سلامت اوليه،كانون كنترل دروني را درجه­­اي كه فرد معتقد است پيامدها ناشي از فعاليت­هاي خود اوست،و كانون كنترل بيروني را اين باور كه پيامدها توسط كسي يا چيزي فراتر از كنترل خود فرد است،توصيف مي­كرد. دكتر هانا لوينسون بعدها تك بعدي بودن مقياس كانون كنترل سلامت را مورد انتقاد قرار داد و كانون كنترل افراد قدرتمند و كانون كنترل شانس را براي توضيح بيشتر به كانون كنترل سلامت بيروني اضافه كرد. (فولر[4]،2008).

والتسون و همكاران مقياس كانون كنترل سلامت را به عنوان سنجش تك بعدي اين باور افراد كه سلامتشان توسط رفتارشان تعيين مي­شود يا نه مطرح كردند. والتسون در بررسي­هاي بعديش بيان كرد كه مقياس كانون كنترل سلامت نشان مي­دهد كه رفتارهاي بهداشتي انتخاب شده توسط نمرات كانون كنترل سلامت پيش­بيني نمي­شوند. وي همچنين مشاهده كرد كه نمرات دروني بالا رفتار بهداشتي را در موقعيتي­هايي كه تقويت اهميت داشت،پيش­بيني مي­كرد. والتسون طرفدار شاخص چند بعدي سازه كانون كنترل بود. او نشان داد كه باورهاي بيروني مي­توانند به بيش از دو باور تقسيم شوند: انتظارات شانس از قبيل سرنوشت يا بخت (تصادفي) و كنترل توسط افراد قدرتمندي مثل اعضاي خانواده يا پزشكان. وي معتقد است افرادي كه معتقدند زندگيشان در كنترل افراد قدرتمند است ممكن است تفكر و رفتاري متفاوت از آن­هايي كه معتقدند وقايع زندگيشان بطور تصادفي و تنها بخاطر شانس يا سرنوشت است داشته باشند. از اين رو او مقياس كانون كنترل سلامت چند بعدي را طراحي كرد. (والتسون،1998).

  1. Locus of control

[2]Introversion-exttaversion

[3]Stuwart

[4]. Fuller

مثبت گرايي: براي چه؟ و به چه دليل؟

۱۴۷ بازديد

ضرورت وجود روانشناسي مثبت گرا

سليگمن و ميهالي (2000) بيان كردند كه تا قبل از جنگ جهاني دوم روانشناسي سه هدف مجزا داشت:

الف) درمان بيماري هاي رواني  ب) ساختن زندگي بارور و رضايت بخش براي همكاران  ج) شناخت و پرورش استعدادهاي بالا.

بعد از جنگ جهاني دوم، دو هدف از اين اهداف سه گانه روانشناسي به دلايلي مورد غفلت قرار گرفت و كل رسالت روانشناسان محدود و معطوف به هدف اول يعني درمان بيماران رواني شد. سليگمن و ساير روانشناسان دو هدف عمده را براي اين دليل بيان كردند: 1) وقوع جنگ جهاني دوم و خيل بي شمار افراد نيازمند دريافت خدمات روانشناختي 2) تأسيس موسسه ملي سلامت روان در امريكا و بودجه هاي هنگفتي كه اين موسسه براي پژوهش و فعاليت هاي مرتبط با بيماري هاي رواني اختصاص داد (سليگمن، 2003؛ 126).

موضوع غفلت روانشناسي و روانشناسان از اهداف و رسالت هاي ديگر خود در گذشته نيز مورد مخالفت روانشناسان بزرگ بويژه روانشناسان انسانگرا قرار گرفته بود. در اين زمينه مي توان به ديدگاه كارل راجرز و آبراهام مزلو اشاره كرد. اين روانشناسان بر اين باور بودند كه روانشناسي در كنار پرداختن به موضوعات منفي و مشكلات افراد بايد به وجوه مثبت آنان هم توجه داشته باشد. مفهوم اشخاص داراي كاركرد كامل[1] در نظريه راجرز يا افراد خودشكوفا در ديدگاه مزلو از جمله مفهوم سازي هاي مرتبط با ديد مثبت به آدمي نزد اين دو متفكر روانشناس هستند. مزلو به ويژه به غفلت از وجه مثبت انسان در كتاب انگيزش و شخصيت مي نويسد "علم روانشناسي بيشتر در نگاه منفي به آدمي، موفق بوده تا نگاه مثبت به او. اين علم در مورد كمبودهاي انسان، بيماري هاي او و نقاط ضعفش مطالب زيادي را بر ما عيان كرده ولي از استعدادهاي بالقوه آدمي، فضيلت ها و اهداف قابل حصولش با توان هاي روانشناختي بالايش چيزي نگفته است" (براتي سده، 1388 ؛33).

روانشناسي مثبت به صورت استعاره اي مي خواست انسان منفي يك را به صفر تبديل كند ولي نمي گفت چگونه اين انسان را از صفر به مثبت يك برسانيم. يا همان طوري كه شلين (1956) ذكر مي كند در گذشته سلامت روان يك مفهوم مازاد بوده اما امروزه بر عكس نياز داريم به جاي اينكه فقط بگوييم "كاهش اضطراب، كاهش افسردگي و ..." بگوييم "چه كاري شخص مي تواند انجام دهد" هنگامي كه به سلامتي دست پيدا كرد (سليگمن و ميهالي، 2000؛8).

از اواخر دهه 1990 و بطور مشخص از سال 1998 كه سليگمن رئيس انجمن روانشناسي امريكا شد. توجه به اهداف مورد غفلت روانشناسي معطوف شد. براي تحقق بخشيدن به اين اهداف بود كه روانشناسي مثبت بر مبناي اصول و مفروضه هاي تازه اي در كانون مطالعات علمي قرار گرفت.

 

4-3-2. رفتار سازماني مثبت

اگرچه اهميت و ارزش مثبت گرايي[2] سال هاي زيادي است كه پذيرفته شده است، اما در سال هاي اخير، مثبت گرايي يك حوزه مورد توجه براي تئوري سازي، تحقيق و كاربرد در روانشناسي و اكنون رفتار سازماني قرار گرفته شده است.

با توجه به اين كه روانشناسي مثبت شتاب زيادي بدست آورده، اهميت آن را نمي توان در محيط كار نديده گرفت. حيطه ها و رويكردهايي براي مثبت گرايي در محيط كار ظهور يافته اند كه منتج به ظهور رفتار سازماني مثبت، پژوهش هاي سازماني مثبت و سرمايه روانشناختي شده است. در مورد اينكه دنياي ما به طور عام و محيط كار ما به طور خاص نيازمند يك رويكرد متعادلي است كه هم مثبت گرايي و نقاط قوت و هم منفي گرايي و نقاط ضعف خود را در نظر بگيريم و سعي در تقويت نقاط قوت و مثبت گرايي و تصحيح نقاط ضعف و منفي گرايي، اجماع نظر وجود دارد. امروزه تحقيقات و پژوهش هايي در زمينه مثبت گرايي در محيط كار به طوري كه با رفتار سازماني، رهبري سازماني و مديريت منابع انساني مرتبط باشد انجام گرفته است، كه زميته شروع اين تجقيقات را مي توان مفهوم سازي ابتدايي روانشناسي مثبت توسط سليگمن و ميهالي دانست. همانند روانشناسي مثبت، رفتار سازماني مثبت هم ادعا نمي كند كه اكتشافات جديدي از اهميت مثبت گرايي را ارائه مي دهد، اما تاكيد مي كند كه نياز است تمركز بيشتري روي تئوري سازي، تحقيق و كاربرد صفات، حالات و رفتارهاي مثبت در محيط كار داشته باشيم. به عبارت ديگر سليگمن بيان كرد كه روانشناسي مثبت اكتشافات جديدي نيست بلكه ديدگاه متفاوتي را ايجاد كرده است (سليگمن و سيكسزنت ميهالي، 2000؛8). به همين ترتيب لوتانز و آوليو (2009) بيان مي كنند كه براي رفتار سازماني مثبت استعاره "شراب كهنه در بطري جديد" را بكار بردند. با استفاده از اين استعاره بيان مي شود كه رفتار سازماني مثبت گرا به كارگيري يك مفهوم قديمي در يك فضاي جديد مي باشد. يعني رفتار سازماني مثبت در محيط هايي كه سازمان هاي امروزي با آن ها روبرو هستند (مثل جهاني سازي، تكنولوژي هاي پيشرفته و ...) يك مفهوم منحصر به فرد و جديدي است كه با استفاده از مفاهيم و واژه هاي گذشته شكل نويي به خود گرفته است. يعني اگرچه براي روانشناسي جديد نيستند، اما كاربرد آن ها در محيط كار نسبتاً جديد است. در خصوص اين مفهوم جديد كه اخيراً تحقيقات زيادي بر روي آن انجام شده است نمي توان گفت كه سريعاً مي تواند خود را با دانش مرسوم و مدل هاي مفهوم سنتي منطبق كند. اگر چه رفتار سازماني مثبت داراي پايه علمي و دربرگيرنده  معيارهايي است كه داراي تئوري ها و يافته هاي تجربي غني است اما نسبت به تئوري هاي موجود كه تاكنون بنا شده است ممكن است نسبتاً منحصر به فرد باشد (آوي و همكاران، 2010؛431).

. مثبت گرايي: براي چه؟ و به چه دليل؟

محيط كار گذشته از اين كه بايد براي كسب موفقيت و دستيابي به عملكرد بالا باشد بايد بطور فزاينده محيطي پويا و فعال گردد. رقابت ناسالم و بي امان و دستيابي مستمر به اطلاعات در مقياس جهاني، جهاني مسطح[1] و يكنواخت ايجاد كرده است. در رقابت اين جهان مسطح حاشيه امنيتي[2] تنها از طريق از بين بردن موانع ورودي يا نفوذهاي فني و تكنولوژيكي بدست نمي آيد(لوتانز و همكاران،2007 ؛ 322). به ديگر سخن، موفقيت تنها از طريق شكستن قواعد و به چالش كشيدن مفروضات سنتي و پارادايم هاي موجود از طريق توجه و رسيدگي به اينكه چه چيزي در حال درست انجام شدن است و چه چيز نقاط قوت  را مي سازد (لوتانز و همكاران، 2006 ؛95). بنابراين مي توان گفت ديد مثبت داشتن، يك چيز ساده، آسان و عاري از خطر نيست. براي مثال داشتن يك ديدگاه مثبت ممكن است انسان ها را داراي ديدي نيك انديش تر و بخشنده تر كند. كه اين مسئله متأسفانه در تقسيم بندي هاي اخلاقي[3] و جنبه هاي نا آشكار رهبري كه اخيراً پيكره بسياري از شركت ها را دچار خدشه كرده است، رنگ خود را از دست داده است. تمركز تنها روي اين موضوع كه چه چيزهايي مثبت اند. ممكن است حداقل به طور ضمني انحرافات و موارد اشتباهي را درون بافت اجتماعي كه در رفتار سازماني روي مي دهد وارد كند. زيرا در هر صورت بافت اجتماعي از افراد و تعاملات آن ها بوجود آمده است. يعني اين افراد و تعاملات آن ها هستند كه بافت اجتماعي را بوجود مي آورند. در ضمن در نظر گرفتن يك چيز به عنوان يك خصلت مثبت و منفي بستگي به ارزش هاي فرهنگي هر جامعه اي دارد. مثلاً تقوا و پرهيزگاري[4] ممكن است در يك بافت فرهنگي يك خصلت مثبت به حساب مي آيد اما در فرهنگي ديگر واقعيت چيز ديگري باشد. در اينجا ذكر اين نكته ضروري به نظر مي رسد كه بايستي چيزهاي مثبت و منفي را هنگامي كه آن ها را در هم تنيده شده اند از هم تفكيك كنيم. ما بايد بينش هايي را از نقاط قوت مثبت، نقاط ضعف منفي، تعاملات  و محدوديت ها بدست آوريم. مثلاً اعتماد يك چيز مثبتي است اما اعتماد بيش از حد[5] يك مانعي بر سر راه عملكردهاي بعدي ما خواهد شد (لوتانز و يوسف[6]، 2007؛ 322). يا خوش بيني هم يك چيز مثبتي است اما خوش بيني غير واقعي منجر به طفره رفتن و يا زير بار مسئوليت شانه خالي كردن مي شود. همچنين اميد كاذب[7] هم مي تواند منجر به تخصيص نابجاي منابع و انرژي ها به سمت اهداف بيهوده فردي و سازماني مي شود (لوتانز و يوسف،2007 ؛322).
همانطور كه سليگمن بيان مي كند بدون درگيري علم آسيب شناسي رواني نمي توانيم عملكرد، برتري، رشد و پيشرفت بهينه را توضيح دهيم. به هر حال، صفات و حالات مثبت انسان ها، رفتارهاي مثبت آن ها و سازمان هاي مثبت گرا ممكن است تأثير مثبت اساسي روي عملكرد و ديگر پيامدهاي مطلوب سازماني كه فراتر از منابع مادي، مدل هاي كسب و كار كلاسيك و نگرش هاي كاستي محور است داشته باشد.

در سازمان هاي امروزي بايستي افراد، شركا، سيستم ها، منابع، اهداف و استراتژي هاي آن ها سازنده ي چيزهاي مثبت باشند تا مورد تعريف و تمجيد قرار بگيرند و شتاب دهنده فعاليت ها و عملكردها باشند و از چيزهاي منفي اجتناب كنند. پس يك رويكرد منسجمي براي درك بهتر پويايي هاي موفقيت و شكست ها در محيط پيچيده و مسطح جهان امروز مورد نياز است. پس مي توان گفت كه مثبت گرايي در محيط كار نقطه عطفي را در مطالعات رفتار سازماني بوجود آورده است و صفت مثبت، ظرفيت هاي توسعه پذير و قابل يادگيري مثبت، رفتارهاي مثبت و سازمان هاي مثبت را مي توان از جنبه هاي آن دانست كه به آن اشاره خواهد شد (همان منبع، 2007؛ 322).

6-3-2. صفات مثبت

مطالعات زيادي درباره نقش نسبتاً پاياي صفات مثبت در ارتقاي عملكرد نيروي انساني در محيط كار در مطالعات رفتار سازماني انجام شده است. براي مثال حمايت هاي اساسي از سهم چشمگير توانايي هاي ذهني انسان ها در انجام وظايف خود در ميان حوزه هاي مختلف، از جمله محيط كار شده است (لوتانز و يوسف، 2007؛324).
هوش بطور مثبت با رهبري ارتباط دارد اگرچه اخيراً يافته هاي فرا تحليلي نشان از اين دارند كه اين ارتباط ممكن است ضعيف تر از مفروضات سنتي باشد (جاج[8] و همكاران، 2004؛548).

حال در اينجا چند موضوع كه اخيراً روي صفات مثبت انجام شده است بيان مي كنيم:

صفات پنج گانه شخصيت

اين 5 صفت شخصيتي عبارتند از: ثبات عاطفي، برونگرايي، گشودگي، مقبوليت و وظيفه شناسي كه ارتباطشان قوياً با عملكرد در تحقيقات زيادي نشان داده شده است. تحقيقات زيادي نشان داده اند كه وجدان پيشگوكننده كلي تر و قوي تري نسبت به بقيه صفات شخصيتي ديگر است. اين 5 صفت در سه سطح بررسي شده اند:

  • سطح فردي: مثل نشاط، سلامت روانشناختي و فيزيكي، معنويت و هويت
  • سطح ميان فردي: مثل كيفيت ارتباط با همكاران، اعضاي خانواده و ديگر افراد
  • سطح سازماني: مثل انتخاب شغل، رضايت شغلي، عملكرد، درگيري هاي اجتماعي، فعاليت هاي غيرقانوني و ايدئولوژي هاي سياسي (لوتانز و يوسف، 2007؛324).
  • در تحقيقات ديگر ارتباط مثبت اين 5 صفت شخصيتي با كارآفريني، هوش فرهنگي، رضايت از كار تيمي و ارتباط منفي با فرسودگي شغلي بررسي شده است. همچنين تحقيقات اخير درباره شخصيت نشان از تعامل بين اين 5 صفت و حالت هاي ناپايدار و زودگذر يا عوامل موقعيتي كه مي توانند تأثيرات خود را روي پيامدهاي مختلف مرتبط با محيط كار تعديل و ارتقا دهد، دارد (لوتانز و همكاران، 2006؛388).

خودارزيابي محوري

طبقه بندي ديگر از صفات مثبت كه روي پيامدهاي محيط كار اثر دارد در تحقيقات جاج و همكارانش بيان شد آن ها 4 جزء اصلي خودارزيابي را شناسايي كردند كه عبارت بودند از: عزت نفس، خودكارآمدي  عمومي، كانون كنترل و ثبات عاطفي اين دو به دو به هم وابسته اند و هنگامي كه در يك سازه مركزي تركيب مي شوند يك پيش بيني كننده مثبتي از تعيين هدف، انگيزش، عملكرد، رضايت از زندگي، رضايت از شغل و ديگر پيامدهاي مطلوب محسوب مي شود. آن ها في نفسه با خود تطبيقي با اهداف برانگيخته مي شوند تا اينكه اهداف را براي ارزش هاي اصلي خود تعقيب كنند. زيرا ارزش هاي متناسب با اهداف، انگيزش ذاتي بالاتري را براي دستيابي به آن ها ايجاد مي كند و محركي براي عملكرد بهتر و رضايت مطلوبتر است(جاج و همكاران؛ 2005؛548). خودارزيابي هاي بالاتر بطور منفي با پيامدهاي نامطلوب محيط كاري مثل فرسودگي شغلي ارتباط دارد.

 

7-3-2. صفات روانشناختي مثبت

سال هاي متمادي است كه تحقيقات زيادي روي صفات روانشناختي مثبت، نقاط مثبت شخصيتي، اخلاقيات و فضايل و ارزش هايي كه در بسياري از جوامع و فرهنگ ها مورد توجه زيادي قرار دارند، صورت گرفته است كه امروزه جنبش روانشناسي مثبت بخشي از آن را در بر مي گيرد. زيرا ثبات آن ها بيشتر از اقدامات كوتاه مدت و زودگذر است.  صفات روانشناختي مثبت به عنوان يك پايه ي قوي براي توسعه و بهبود حالات ناپايدار و گذرا به شمار آيد. براي مثال اگرچه از اميد به عنوان يك حالت توسعه پذير ياد مي شود، يعني براي توسعه و بهبود جاي تحقيقات بيشتري دارد، اما داراي سطح غير منعطف و باثباتي به عنوان مبنا مي باشد تا اينكه بتواند سطح و دامنه حالت اميد فرد را محدود يا ارتقا دهد (لوتانز و همكاران، 2007). اقدامات پي در پي براي ارتقا حالات اميد مي تواند در ايجاد صفت اميد در اكثر مواقع و در موقعيت هاي مختلف كمك كننده باشند (اسنايدر[9]، 2002؛ 251).

چندين سيستم طبقه بندي توسط تئوري ها، ارزيابي ها و تحقيقات حمايت شده اند كه اخيراً بطور منظم و سيستماتيك در طيف وسيعي از صفات روانشناختي مثبت ظهور پيدا كرده اند. براي مثال سي پترسون و سليگمن 24 ويژگي بارز رفتاري را درون 6 طبقه كلي طبق بندي كرده اند كه عبارتند از :

  • بينش و آگاهي[10] : كه شامل ويژگي هايي چون قوه خلاقيت، كنجكاوي، بي تعصبي[11]، علاقه به يادگيري و داشتن چشم انداز مي شود.
  • شجاعت[12]: كه شامل جرأت، پشتكار، صداقت و سر زندگي مي شود.
  • نوع دوستي[13]: كه شامل صفاتي چون عشق، مهرباني و هوش اجتماعي مي شود.
  • انصاف و عدالت: شامل شهروندمداري، بي طرفي و رهبريت مي شود.
  • اعتدال و ميانه روي[14]: كه شامل صفاتي چون بخشش، نيكوكاري، تواضع و فروتني، احتياط و هوشياري، خودتنظيمي[15] است.
  • تعالي[16]: شامل صفاتي چون درك زيبايي ها و فضيلت ها، حق شناسي[17]، اميد، خوش خلقي و معنويت مي شود.

دو موضوع را بايد در مورد اين ويژگي ها در نظر داشته باشيم اول اينكه آن ها بايستي غيرمنعطف و باثبات باشند يعني در هر زمان و موقعيت ثابت و پايدار باشند و دوم اينكه آن ها بايستي ماهيتاً داراي ارزش باشند نه لزوماً از طريق پيامدهاي مطلوب، قابليت پيش بيني و تشريح داشته باشند. اگرچه اولين موضوع ممكن است با محيط كار ارتباط داشته باشد خصوصا در ارتباط با گزينش منابع انساني اما دومين نكته كمتر در فرهنگ سازماني، سازمان هاي امروزي ما كاربرد دارد.

سيستم طبقه بندي ديگري توسط اشنايدر و لوپز معرفي شد. آن ها رويكردهاي روانشناختي مثبت را در 6 طبقه دسته بندي كردند كه اين سيستم طبقه بندي در راستاي كاربرد اخير روانشناسي مثبت در محيط كار واقع شده است.

  • رويكرد احساسي: مثل رفاه دروني، بهزيستي روانشناختي، غرق شدگي.
  • رويكرد شناختي: مثل خودكارآمدي، تعيين هدف، بينش و آگاهي.
  • رويكرد مبتني بر خود: مثل اعتماد و فروتني
  • رويكرد ميان فردي: مثل گذشت، حق شناسي و همدلي
  • رويكرد زيست شناختي: مثل نيرو و توانايي
  • رويكردهاي انطباقي: مثل خوش خلقي، تفكر و تامل، معنويت

طبقه بندي پترسون و سليگمن يك سيستم طبقه بندي بهتري براي ايجاد رشته اي مثل روانشناسي مثبت به شمار مي آيد. اما اين نكته هم بايد در نظر داشته باشيم كه نبايستي هيچ سيستم طبقه بندي براي صفات و ويژگي هاي روانشناختي بصورت جامع و كامل در نظر بگيريم (سليگمن، 2003؛ 126).

[1] -Flat-world

[2] -sustainable edge

[3] - ethical meltdowns

[4] - virtue

[5] - overconfidence

[6] - Luthans & Youssef

[7] - false hope

[8] - Judge

[9] - Snyder

[10] -wisdom

[11] - open mindedness

[12] - courage

[13] - humanity

[14] - temperance

[15] - self- regulation

[16] -transcendences

[17] - gratitude

[1] - fully functioning

[2] - positivity